محمود اعتمادزاده به آذین

محمود اعتمادزاده به آذین

سخنی از به آذین به نگارش خود وی

زندگینامۀ مترجم و نویسندۀ نام آور گیلانی، محمود اعتمادزاده به آذین به نگارش خود وی.
این متن گذشته از اتوبیوگرافی، در برگیرندۀ دیدگاه، اندیشگی و جهان بینی این نویسنده و مترجم توانای سرزمین ماست که توسط نشریۀ "گیلان ما" به سال 1380 به چاپ و در اختیار خوانندگان گذاشته شده ست.
"دوست ارجمند،
پس از درود و سپاس از آن که به یاد فراموش گشته یی چون من افتاده اید، در آغاز از شما و همچنین از همۀ کسانی که می خواهند لطف را در حق من به کمال برسانند، خواهش می کنم که "استاد" خطابم نکنند. با آگاهی درستی که از خود دارم به راستی شرمنده می شوم و می پندارم که ریشخندم می کنند.
اینک به پرسش های موشکافانۀ پُر شمارتان -  خدای من، هفتاد و یک پرسش! – در حدّ توان پاسخ می دهم و از کم گویی خود، هر دو، پوزش می خواهم.
من ، محمود اعتمادزاده، به سال 1293 – بیست و سوم دی ماه – در رشت، کوی خّمیران چهل تن، زاده شدم. پس از پایان سالهای دبستان در همان شهر، در اواخر تابستان 1306 با خانواده ام به مشهد کوچ کردیم. سه سال در دورۀ اول متوسطه را در آنجا و دورۀ سه سالۀ دوم متوسطه را دوسال در تهران گذراندم و در شهریور 1311 برای ادامۀ تحصیل با گروهی بورسیۀ دولتی به فرانسه اعزام شدم. اقامتم در فرانسه شش سال و چند ماه بود و در تمامی این مدت ضمن درس های ریاضی و رشتۀ مهندسی، وقتم را با شور و کنجکاوی به خواندن آثار ادبی و تا اندازه یی فلسفی یا تاریخی می گذراندم. بدین سان، مختصر دستمایۀ فرهنگی به دست آوردم که به هیچ رو قصد  کار گرفتن آن را در راه ترجمه نداشتم. باری در دیماه 1317 با عنوان ستوان دوم مهندس نیروی دریایی به ایران بازگشتم و به خرمشهر رفتم. دو سال و نیمی در آن بندر به بیکارگی و بیحاصلی که نام خدمت داشت سپری کردم و در تیرماه 1320 با درجۀ سروانی به انزلی منتقل شدم: مدیر تعمیرگاه نیروی دریایی شمال، عنوانی دهن پرُکن امّا پاک میان تُهی. پس از کمتر از دو ماه حملۀ انگلستان و اتحاد شوروی به ایران، برای باز کردن و در دست گرفتن راه انتقال اسلحه و مهمات انگلیسی و آمریکایی به جبهۀ جنگ بر ضد آلمان، صورت گرفت. از جمله انزلی چند بار بمباران شد و در روز دوم این حمله، چهارم شهریور 1320، من به سختی مجروح شدم و کار به قطع دست و بازوی چپم در بیمارستان رشت انجامید. سه ماهی بستری بودم و آنگاه با آن که زخم پای چپم بهبود نیافته و تکه آهن ترکش بمب هنوز بیرون آورده نشده بود، مرا مخفیانه به تهران رساندند تا از حوزۀ فرماندهی ارتش سرخ بیرون بیایم و به عنوان اسیر جنگی گرفتار نشوم.
در تهران در بحبوحۀ آشفتگی های قحط و گرانی و بیماری های ناشی از اشغال ایران، و در تنگی شدید معیشتی و سرگشتگی فکری و سیاسی خودم، من تا خرداد 1323 در ستاد ارتش و برخی ادارات نظامی مشغول بودم، تا آن که در پی در خواست های مکرر استعفا از ارتش به وزارت فرهنگ، - آموزش و پرورش کنونی – منتقل شدم: دبیر ریاضی و فیزیک دبیرستان های تهران.
در همۀ سالها، اگر خدمت در نیروی دریایی برای من در عمل هیچ بود و آموخته های خام مهندسی ام به تجربه در نمی آید، در عوض، تلاش آشنایی هر چه بیشترم با شاهکارهای نظم و نثر فارسی گوشه هایی از فرهنگ و خِرد ته نشین شده در جان مردم ایران را بر من کشف می کرد، مرا به شور و شگفتی می افکند و گاه گاه به آزمایش های کوچک قلمی وا میداشت. چیزک هایی می نوشتم و خوشبختانه آن قدر بر خود سختگیر بودم که بیشتر آنها را پاره کنم. در خرمشهر به ترجمۀ "نامۀ سان میکله" که خواندنش برایم بسیار لذت بخش بود پرداختم که تا شانزده سالی ناتمام ماند.
اشغال خاک ایران از سوی همسایه های شمالی و جنوبی و فروپاشی دستگاه دیکتاتوری رضا خانی، همچنان که قحطی و بیماری و آشفتگیِ روحی و اخلاقی جامعۀ ما را با خود آورد، وحشت بیست سالۀ سرکوب پلیسی و دهان بند
سانسور را هم به یکباره از میان برداشت. فضای ایران در جوشش افتاد. فریاد افشاگری و دادخواهی از هرسو برخاست. تاسیس حزب تودۀ ایران، سیلاب شعار ها و حرکت های مبارزه جویانۀ کارگری، بازتاب پیروزی های بزرگ ارتش سرخ پس از شکست های نومید کننده که می توانست همۀ ایران را لگدکوب سربازان هیتلر کند. شگفتی و کنجکاوی و چاره اندیشی دوست و دشمن را موجب شد. برای مقابله با گرایش روزافزون زحمتکشان و جوانان به سوسیالسیم، همه گونه تشکل سیاسیِ ارتجاعی یا ملی گرا سر بر آوردند. هنگامه ها در گرفت.
این همه مرا در تنگدستی مادی و سرگشتگی روحی به سر می بردم زیر تأثیر می گرفت. چه می باید کرد؟ دسترسی ام به ترجمه های فرانسوی آثار کلاسیک مارکسیسم ضرورت مبارزه با غارتگری و بیداد و فساد سرمایه داری جهانی و نظام واپس ماندۀ ارباب – رعیتی و خانخانیِ ایران را بر من مد لّل ساخت. من در اندیشه واحساس به جنبش جهانی کارگری پیوستم. بر همین اعتقاد، در کمتر از دو سال بر خود لازم دیدم که در پیشروترین سازمان سیاسی موجود، - حزب تودۀ ایران – نام بنویسم و به فعالیت بپردازم، وآن پس از ترک خدمتم در ارتش بود.
بدین سان، در آمیختگی و همنواییِ ممتد فرهنگ های ایرانی و اروپایی، و در فعالیت مستقیم و غیر مستقیم حزبی، چهرۀ اندیشه یی و ادبی و اجتماعی ام شکل گرفت و تثبیت شد. و این، اگر چه تمامی شخصیت درونی و بیرونی ام را باز نمی نماید، به هر حال، همان ست که بدان شناخته شده ام.

***

*  ترجمۀ خوب آن ست که همۀ آنچه را نویسنده خواسته ست بگوید با بیشترین روشنی و رسایی به خولننده منتقل کند. از این گذشته، در ترجمۀ آثار ادبی، تا سر حدّ امکان، باید سبک خاص نویسنده رعایت شود. در چنین ترجمه ها، اگر مترجم به فرهنگ هر دو زبان که با آن سرو کار دارد آن قدر آشنا باشد که زیر و بم اصطلاحات و استعارات شان را در یابد، خود به خود امانت کافی رعایت شده ست.
* کمتر اتفاق می افتد که در دو زبان واژه ها، به ویژه واژگان مفاهیم ذهنی، بطور کامل و دقیق معادل یکدیگر باشند. در صورت آشنایی کافی با فرهنگ هر دوزبان، می توان نزدیک ترین معادل را جست و به کار زد. هر گاه چنین معادلی یافت نشود، می توان با رعایت ساختار دستوریِ زبان و الگو گرفتن از نمونه های نو ساختۀ رواج یافته، واژه تازه ساخت. زبان بارسی از این بابت از انعطاف بسیار برخوردار ست.
* گرایشم به ترجمۀ رمان، گذشته از ارزش ادبی آن و ذوقی که همواره بدان داشته ام، از ناچاری بوده ست. می بایست برگردانِ اثری کم و بیش پر حجم را که می توانست مقبول خوانندگان افتد هرچه زودتر به ناشر بدهم و از این راه زندگی خانواده ام را تأمین کنم.
* راست بگویم، من فرصت خواندن بسیار کم داشته ام، و باز از آن هم کمتر به نوشته های پیچیده و تاریک و لغزنده علاقه دارم. نویسندگان این گونه داستان ها در نوشتن آزادند. من هم در نخواندن آزادم. کاری به هم نداریم.
* بیشتر اوقات، ناشر کتابی را که گمان می کند فروش خواهد داشت پیشنهاد می کند و من اگر بپسندم ترجمه می کنم. معیار پسند من آن ست که، گذشته از ارزش ادبی، هم زشت و هم زیبای جهانی را داستان باز نماید و بر روی هم دیدی مثبت به زندگی داشته باشد. چنان که برانگیزندۀ تلاش آدمی برای بهبود و رهایی باشد.
* نویسندگانی که من توفیق ترجمۀ برخی از آثارشان را دارم، با همۀ تفاوتی که در موضوع و در سبک موشته هاشان هست، همه با همدردی و تا اندازه یی تلاش چاره اندیشی به سرنوشت آدمی نگریسته اند و به عدالت اجتماعی و آزادی و برابری تصریحا و تلویحا فراخوانده اند. به هچیک از این مردان اندیشه و هنر دیدار نداشته ام و خاطره یی از ایشان ندارم.
* در حین کار ترجمه، تا حد وسواس دقّت می کنم. پس از چاپ و انتشار بسیار کم فرصت بازبینی می یابم.
* تا جایی که به خاطر دارم، نیازم به در آمد ترجمه همیشه چندان بوده که مجال هیچ تفننی به من نمی داده ست.
من نمی توانستم دلسرد بشوم و کار آغاز شده را جز بر اثر حادثه یی ناخواسته، مانند بستری شدن در بیمارستان یا بازداشت و زندان، نیمه کاره بگذارم.
* جز یک بار، - ترجمۀ "استراتژی جنگ انقلابی در چین" که اگر اشتباه نکنم در سال 1327 انتشار یافت، - من به سفارش حزب تودۀ ایران چیزی ننوشته یا ترجمه نکرده ام.
* توفیق هر نوشته یی را گروه غالبا بی نام و نشان خوانندگان معیّن می کنند و نویسنده یا مترجم معمولا از راه نسخه های به فروش رفته و دفعات تجدید چاپِ اثر بدان آگهی می یابد، هر چند که نمی توان این سخن را قاعده یی کلّی شمرد. می توان از برخی شاهکارها یاد کرد که سالهای دراز پس از عرضۀ ناموفق اولی، از نو کشف و با توفیقی پر شور و ماندگار روبه رو شده اند.
* برای پاکی و روشنی و رسایی زبانِ نوشتاری، ویرایش کاری بجا و سودمند ست، اما به شرط آن که ویراستارخود در کاربُرد زبان، گنجینۀ لغات و قواعد دستوری آن و ریزه کاری های کنایات و استعارات رایج آن دستی به قدر کافی قوی داشته باشد و به هیچ رو سلیقۀ شخصی خود را بر نوشته یی که به وی سپرده اند تحمیل نکند.
من تنها یک بار در مورد ترجمۀ "چرم ساغری" که ناشر آن "بنگاه ترجمه و نشر کتاب" بود سر و کارم با ویراستار افتاد، - جوانی در کار خود دقیق که اصطلاح    
Vogue la galère 
 به معنای "هرچه باداباد" یا "هرچه پیش آید" را که من بد فهمیده و بد ترجمه کرده بودم با خوشرویی و پوزشخواهی به من گوشزد کرد و من همواره سپاسگزاراو بوده ام و هستم.   
* من از پیچیدگی، گره خوردگی، باریک ریسی، تودرتویی و سر درگمیِ بسیاری از آنچه به نام شعر گفته اند و می گویند سر در نمی آورم. اگر به راستی شاعر چنان حس کرده و چنان سروده، خوشش باد! کوچه یی که او در آن پوست افکنده برای من بن بست ست. می بینم و می شنوم و می گذرم، با احساس آن که وقتم را بیهوده گرفته اند و مغبونم کرده اند.
من در شعر، گذشته از تراش زیبای واژه ها و دلنشینی آهنگ، معنایی روشن و فراگیر و دیر پا می جویم که چنان که رودکی در وصف می گفته ست:

 "نا بسود دو دست رنگین کرد                  نا چشیده به تارک اندر تاخت"

این معنا می تواند بیانگر مفهومی عاطفی، تجربۀ زندگی، اندیشه یی فلسفی، و درهمه حال مردمی باشد: درد و اندوه عشق، امید و نومیدی، شادی و خشم، نفرین و آفرین، و همواره، به رنگ و نوای خاص روزگار خود. شعر بسیاری از شاعران بزرگ سده های پیشین ایران و برخی انگشت شمار از گویندگان معاصر فارسی، و همچنین برخی از شاعران کلاسیک و رمانتیک جهان غرب در قالب این وصف می گنجد و با همۀ دشواری، می تواند به شکلی کم و بیش پذیرفتنی به زبانی دیگر ترجمه شود. من چنین کاری نکرده ام. از گناه نا خولستۀ تحریف ترسیده ام. دیگر آن که ترجمۀ کتاب شعری از گوینده یا جمعی از گویندگانِ بیگانه در کشور، بازار فروش ندارد و ناشران خطر چاپ و انتشار آن را بر خود نمی خرند.
* درست دریافته اید. ترجمۀ رمان در آمد بیشتری دارد.
* پیش از این گفته ام. من مجال خواندن بسیار کم می یابم. از این رو، در بارۀ مترجمان، خواه جوان و خواه سالمند، نمی توانم داوری کنم.
* چند سالی ست که دیگر ترجمه نمی کنم.
* شعر گفتن و داستان نوشتن، و بطور کلی هر گونه آفرینش هنری، اگر شهرت خواهی و هوس در کار نباشد، بر اثر جوششی ست که در شخص در می گیرد و او را ناگزیر از گفتن و نوشتن و آفریدن می کند. البته، ایت ناگزیری ارزش اثر را تضمین نمی کند.
* از یک سو، سعی در روشنی و رسایی کلام و پرهیز از درازگویی و مترادف نویسی را از تاریخ بیهقی، اسرارالتوحید و قابوسنامه آموخته ام و، از سوی دیگر، تا جایی که اندوختۀ محدودِ اندیشگی و تجربی ام اجازه می داد، نگرش به زندگی جامعه را از بالزاک و سبک نوشتن را از فلوبر و توماس مان دارم.
* در بارۀ خودم می توانم بگویم که موضوع داستان مدتی خود به خود در ذهن سَرَک می کشد و سپس یکباره سر بر می آورد، آنگاه کار به شکل گیری و پردازشِ آگاهانه می انجامد.
* در حین نوشتن، بسا که یک واژه سیاق سخن را عوض می کند و به راه دیگری می برد، و گاه حتی به ضرورت دگرگونی هایی در شکل کلی داستان پدید می آورد.
* شخصیت های داستان هرگز یکپارچه نیستند، ترکیبی هستند از پاره های برگرفته از زندگی در زمان مختلف و از مکان های مختلف و البته، با دستکاری یاد و خیال.
* من پیوسته، آن قدر درگیر کار و حال امروزۀ خود بوده ام که نمی توانسته ام، به قصد بازنویسی، به سراغ کارهای گذشتۀ خود و جبران نقایص فراوان شان بروم.
* من از سوی پدری از یک خانوادۀ بازرگان – خرده مالک برخاسته ام. در کودکی و نوجوانی، از دیده و شنیده با روابط ارباب رعیتی و رفتاری که در خانه های اربابی با زیر دستان روستازاده می شده آشنایی یافته ام.
نکتۀ دیگری درشکل گیری احساسی و اندیشگی ام این که آغاز زندگی ام با جنبش جنگل و انقلاب روسیه مقارن بود. زبانۀ انقلاب روسیه به گیلان رسید و با جنبش جنگل در آمیخت. شعارهای استقلال خواهی و برابری و عدالت اجتماعی فضا را پُر کرد و من، بی آن که به مفهوم آن پی ببرم، ذهنم بدان آغشته شد. از همین رو، در جوانی که ورشکستگی و تنگدستی خانوادگی ام با سرگشتگیِ ناشی از اشغال خاک ایران راهی جز پذیرش جهان بینی مارکسیستی و مبارزه برای ۀزادی و رهایی بشر در برابرم نمی گذاشت، می توان گفت که من خود به خود به صف جهانی رزمندگانِ پرولتاری پیوستم.
در چنین احوالی بود که داستان بلند "دختر رعیت" در 1326 نوشته شد و پس از سالی انتشار یافت. آنچه در این داستان می گذرد بازتاب رویدادهای پراکندۀ فردی و اجتماعی ست که از اینجا و آنجا برگرفته و به هم پیوند داده شده ست. "دختر رعیت" نوشته یی ست که مُهر واقعیت بر پیشانی دارد. هر چند که از رنگ آمیزی خیال هم بی بهره نیست.
* من هم "دختر رعیت" را داستانی خواندنی می دانم، هر چند که داوری با نویسنده نیست.
* "نقش پرند" آزمایشی بود در ادامۀ حکایت پردازی کوتاه که نمونه های فراوان در ادب فارسی دارد و پر آوازه ترین آن "گلستان" سعدی ست. اگر بتوان گفت، چیزی ست همچون رباعی در شعر: معنایی فشرده در قالب کلامی موجز. چنین آزمایشی باز می تواند تکرار شود و ارزشمند باشد. خودم فرصت نیافتم.
* همانگونه که در "از هر دری...." آورده ام. آنچه مرا از پیگیری آزمون "دختر رعیت" و از ادامۀ "خانوادۀ امین زادگان" بازداشت فشار تنگدستی و لزوم تامین زندگی خانواده بود. در آن زمان، آثار نویسندگان ایرانی کمتر خواننده می یافت و به اندازۀ "بخور و نمیر" هم در آمدی نداشت. بیکار بودم. ناگزیر، پیشنهاد ترجمۀ "باباگوریو" را در برابر یک هزارتومان پذیرفتم و یک ماهه کار را تحویل دادم. گشایشی بود. سپاسگزارم.
* اندیشه و خیال و یاد و دانش و هنر، مایه از واقعیت می گیرند. من واقع بین و واقع گرا هستم، اما خود را در سبک ادبی – هنری رئالیسم زندانی نکرده ام.
* فرصت خواندن آثار نویسندگان هم عصرم را بسیار کم یافته ام.
* نمی دانم از فخامت نثر به درستی چه منظوری دارید. من از نویسنده پیش از هر چیز تازگی و روشنی اندیشه و رسایی بیان را انتظار دارم. نمی خواهم که دستم بیندازند و مرا تماشاگر حیرت زدۀ آکروباسی های موفق و ناموفقِ خیالِ خود بیندازد. این کار معمّا تراشی و معرکه گیری ست، اگر چه گاه هنرمندانه باشد و حتی سر به نبوغ بزند.
* از شصت و هشت تا هفتادو شش سالگی، من هشت سال کوچکترین آگاهی از آنچه در ایران در عرصۀ ادب می گذشت نمی توانستم داشت. پس از بازگشت به خانه نیز، با همۀ پیری و ناتوانی، آن قدر درگیر آنچه می بایست بنویسم بودم که ناچار از همه جدا و از همه چیز بی خبر ماندم. جای تاسف و شرمساری ست، می دانم. دنبال کردن تحوّلات قصه نویسی این روزگار را از نیروهای جوان باید خواست.
* باور کنید، نمی دانم کی و کجا و چه کسانی در بارۀ "مانگدیم" و "خورشید چهر" یا "سایه های باغ" نظر داده اند. از مثبت و منفی، نظرشان برایم مجترم ست. کلا و در بست، اما پایبندم نمی کنند.
* دیروز و امروز ندارد. بگذریم از خوانندگانی که ادبیات داستانی را به دیدۀ قرص خواب آور یا چیزی برای سرگرمی و وقت گذرانی می نگرند. آنان که جدی ترند، منظری تازه از زندگی می جویند و به اندیشه و مقایسه می پردازند. داستان برای شان آینه ای می شود که خود را در آن می یابند، هر چند هرگز نه به تمامی، امّا در هر حال، آینه باید صیقل شده باشد تا چهره ها را درست و رنگین باز نماید، نه تیره و کج و کوله. برای من، این تعهد نویسنه ست در برابر خواننده.
* سیاست هم چهره ای از زندگی جامعه ست. ادبیات، در بازنمایی زندگی، به ناچار رنگ و نیمرنگ سیاسی به خود می گیرد، بسا هم در ظاهر به بیرنگی پناه می برد، که آن خود به نوعی تایید سیاست حاکمان روز ست، و از همین رو، راه میانبُرهمواری ست به ثروت و مقام و آوازه و نام.
* روشنفکران، و از آن جمله نویسندگان، مردمی اندیشمند و کنجکاو و مشاهده گرند. به همین عنوان هم بی تکلّف بر کرسی داوری می نشینند و نظر می دهند. طبیعی ست که چنین کسانی به جریان ها و حوادث سیاسی نیز کشیده شوند و در دوران های اوج گیری کشاکش اجتماعی، به همۀ تن و جان و اندیشه و احساس به یکی از اردوگاهای رقیب بپیوندند. در این انتخابشان نه جای سرزنش ست و نه دریغ و افسوس. به یک شرط، که دیده و اندیشۀ آزاد خود را از دست ندهند. و در هر حال با خود راست باشند، خود را به آرمانِ نبردِ سیاسی متعهد بدانند، نه به شخص یا سازمانی که به نام آرمان به چپ . راست می زند و برای رسیدن به قدرت و حفظ آن، آرمان را زیر پا می نهد.
* ادبیات در بازگویی و بازنمایی هنرمندانه ضرورت های سیاسیِ هر دوران، می تواند نقش روشنگری و حتّی برانگیزندگی داشته باشد.
* کار نویسنده، بداند یا نداند، بخواهد یا نخواهد، همیشه سیاسی ست. گاه آشکارا گاه در پرده.
* ادبیات حزبی، اگر بوده و هنرمندانه عرضه شده باشد، اثر مقطعی خود را داشته ست. بیش از این چه می توان خواست؟
* "مهمان این آقایان" یا "از هر دری....." هر یک به گونه ای گزارشی ست از برخی مقاطع زندگی من. اگرتصویری از واقعیت روزگار می دهند، خودم را نیز به تصویر می کشند. نمی گویم به تمامی و از همۀ جهات، ولی راست و بی بَزَک.
بر خلاف آنچه نوشته اید "از هر دری..." در سال 1355 متوقف نمی شود. جلد دوم آن که به چاپ رسیده ست سال 1357 و پیروزی انقلاب را در برمی گیرد. جلد سوم مجوز انتشار نیافت. جلد های چهارم و پنجم و ششم، و نیز نوشتۀ دیگری که می توان آن را جلد هفتم "از هر دری..." به حساب آورد، همچنان تا کنون به صورت دستنویس نزدم مانده اند.
*درست که بنگریم، مبارزۀ سیاسی- اجتماعی به ضرورت بر من واجب گشته ست، وگر نه ستیزه گری در سرشت من نیست. ضرورت ست که، هر جا و هر زمان، می تواند مرا به موضع انکار و اعتراض بکشاند و حتّی از آن دور بدارد.
* پرداختنم به فعالیت سیاسی – اجتماعی همواره پا به پای قلمزنی های ادبی پیش می رفته، هیچوقت دیواری این دورا ازهم جدا نمی کرده ست. در واقع تردید دارم که یک اثر پرورده در ذهن را بتوان به ارادۀ خویش از پدید آمدن بازداشت وبه کار دیگری پرداخت.
* "مرگ سیمرغ" داستانی ست کم و بیش نمادین در نزدیک به چهارصد صفحه، در آغاز، سیمرغ که در آشیان سنگی خود بر فراز البرز کوه در خوابِ دگردیسیِ دوهزار ساله اش فرورفته ست، ناگهان با انفجار مهیب دینامیت به هوا پرتاب و سراسیمه و گیج و خشمگین بیدار می شود. چند بار در آسمان چرخ می زند و در نمی یابد که چه روی نموده ست. همین که گرد و خاک انفجار اندکی فرو می نشیند، چشم سیمرغ به مردی می افتد که به رو بر زمین افتاده ست. آهنگ نشیب می کند و کنار مرد فرود می آید. از هوایی که در این حال از بال زدنش در پیراهن ژنده مرد می افتد، سیمرغ از خلال پارگی های آن نشانه ای را می بیند که روزگاری از فشار چنگال خود او بر تن نوزادِ سفیدمویِ رها شده در کوهسار، - زال پسر سام نریمان، - پدید آمده و به ارث به فرزندانش رسیده بود. پس از پرس و جوی درازِ بی نیاز از گفتار، سیمرغ باور می کند که آن کارگر آوارۀ سیستانی از تبار پهلوان دست پروردۀ خود اوست. مهر دیرینه در دلش می جنبد. او را به چنگال می گیرد و به آسمان می برد و جایی در جنگل گوهپایه های البرز فرود می آورد. بزودی هم زن و دو فرزندش را، - یکی پسر و دیگری دختر، - همانجا در تکه زمینی بی درخت سامان می دهد که تخم بیافشانند و دامداری کنند.
از آن پس، داستان بیشتر گرد آموخته ها، آزمون ها و رویدادهای زندگی این پسر می گردد، و از خلال آن، چهرۀ جامعۀ معاصر ایران نمایانده می شود، - پیش از انقلاب و پیروزی انقلاب و پس از آن.
* یکی از کاستی های فراوان زندگی ادبی ام متاسفانه این بوده که برای پرداختن به مسئلۀ ضروری و بسیار ارزشمندِ نقد ادبی در ایران هیچ گاه فرصت نداشته ام. گرچه خود من، در آغاز کار ادبی ام، به نقد برخی کتابها پرداخته ام.
* اگر چه نوشته هایم کم و بیش با اقبال خوانندگان روبه رو بوده ست، بسیار کم اتفاق افتاده که آنان ارزیابی خود را به زبان یا در نامه با من در میان گذاشته باشند. منتقدان هم اگر چیزی در بارۀ کارهای من نوشته باشند، من از آن کمتر خبر یافته ام. از این رو، در شکل گیری و تحوّل سبک و محتوای آثارم، هیچیک از این دو گروه تاثیر نداشته اند.
* گویش ها و زبان های محلی در هر کشوری زیر فشار شدید زبان رسمی هستند و خطر آمیختگی و فراموشی و زوال، اگر چاره اندیشیده نشود، تهدیدشان می کند. بهترین راه برای پیشگیری از چنین خطری، تشویق جدی سرایندگان و نویسندگان به آفرینش هنری به زبان محلی خود است. هر چند که گسترۀ انتشار این گونه آثار و حجم در آمدی که از آن می توان انتظار داشت به نسبت بسیار محدود ست. از سوی دیگر، به کارگرفتنِ بجا و دور از افراط واٍه های محلی در ادبیات زبان رسمی بر غنای آن می افزاید و شخن را رنگین می کند.
با این همه، کار را نباید به زیاده روی و تعصب ورزی قومی کشاند و به همبستگیِ سراسریِ ملّی و وحدت سیاسی و اقتصادی کشور زیان رساند. بی شک دوستان گیلک، خود به این نکته آگاهی دارند.
* با همۀ دلبستگی ام به گیلان، به مردم گیلان و به زبان دلنشین گیلکی، نمی توانم بگویم که جریان های ادبی گیلان را مرتبا دنبال می کنم. فرصتم کم ست و بر من شمرده ست.
* سوال پرده درانه ای ست، ولی تن نمی زنم. در سال های شصت، یا دقیق تر بگویم از 61 تا 69 که بیشتر تنها به سر می بردم، فرصت آن داشتم که به سال های امید و تلاش گذشته و خدمت ها و خطاهای مان بیندیشم. هر وقت هم که امکانی، هر چند محدود و یکنواخت، برای خواندن دست می داد، پی شناخت مبانی اندیشگی اسلام و روش سادۀ شدت و رحمتِ جکومتیِ اسلام بر می آمدم. اکنون، اگر چه اسلام شناس نیستم، دریافتی کم و بیش از امّت اسلامی دارم.
امّا در سال های هفتاد که مرا از مرز باور نکردنی هشتاد سالگی گذرانده به نود نزدیکم کرده اند، بیشترین راستای فعالیت اندیشه ام در زمینۀ عرفان، آن گونه که خود از دریافت بیکرانگی و جاودانگی و یگانگیِ هستی پنداشته ام، بوده ست. در کنار این خارخارِ همیشگیِ اندیشه، البته، به کارهای گزارشی و داستانی هم پرداخته ام.
*چه گمان برده ای، جوان؟ رفتن به کجا؟ گریختن از چه و پنا ه بردن به که؟ دل و جان و زندگیِ تن و روانم از ایران و از فرهنگ آسمان سای ایران ست. و با پوزش از خواجۀ بزرگوار، حافظ، برای مختصر دستکاری که در شعراو کرده ام، می گویم:
آشنایان درِ دوست گَرَم خون بخورند        کافرم گر که شکایت برِ بیگانه برم
*وسوسه نه، دغدغۀ بزرگ من در چند سال اخیر سرنوشت کرۀ خاکی ما است که دو اسبه به سوی نابودی رانده می شود. اکنون در تقریبا سراسر زمین، آب آلوده ست، خاک آلوده، هوا آلوده، و این آلودگی به جایی می رسد که چاره ناپذیر گردد. آنچه به این روند مرگبار
 شدت می بخشد فزونی بیرون از حدّ جمعیت زمین و در نتیجه، افزایش تصاعدیِ نیاز جهانی به آب و نفت و چوب و آهن و دیگر فلزات و همه نوع خواربار و پوشاک ست. و پا به پای این همه باز، بیکاری اجباریِ ده ها و به زودی صدها میلیونیِ ناشی از کاربرد همه گونه روبوت در صنعت ست، و نیز بیماری های واگیر دارِ نا شناخته یا دوباره سر برآورده، پیشروی بیابان ها، کاهش سطح جنگل ها و کشتار به بها نۀ دعویهای مرزی و دشمنی های قومی که می باید بازار فروش سلاح های از رده بیرون شدۀ پیشرفته را گرم بدارد....
زمین دیگر رمق از دست می دهد، نَفَسش به شماره می افتد. باید پیش از آن که دیر شود، به دادش رسید. از جنبش های" سبز" که می خواهند درد را از راه پارلمان و شرکت در دولت تسکین دهند کاری ساخته نیست. خیزش عمومی جهانی لازم ست، هرجا و همه جا، در راستای مهار کردنِ تولید انبوه و ناممکن ساختنِ اسراف دیوانه وار کنونی در مصرف.....
*از بحثی که سال گذشته در جلسۀ عمومی کانون نویسندگان در بارۀ تعلیق عضویت و اخراج پنج تن از اعضای کانون در گرفت و در آن پیشنهاد شد که آن مصوبه لغو شود، من پس از چند ماه از زبان یکی از دوستان خبر یافتم. حرکت جالبی ست. نشان می دهد که نسل تازۀ قلم، به زعم باقیمانده های آن دوران، احترام صادقانه تری به تفاوت های عقیدتی می گذارد و بر همین اساس، مصوّبه ای که به انگیزۀ کینه توزیِ سیاسی صادر شده بود خلاف اصول و مردود می شمارد. به هر حال کار بی کشمکش نخواهد گذشت، باید ماند و دید.
*من آزادی عقیده و بیلن و قلم و مشر را که می باید بدون حصر و استثنا تضمین گردد، اگر در عمل به معنای بی حد و مرز گرفته نشود و در واکنش، کل آزادی های مدنی را به خطر نیندازد، در طول سالها فعالیت کانون همواره تایید و برآن تاکید کرده ام. گذشته از این اصل بنیادی که رعایت و منضبط آن را لازم می دانم، در دیگر مواد اساسنامه اشکالی نمی بینم.
*برابر دانستنِ حقِ همۀ سبک های ادبی – هنری یا عقیده های سیاسی- فلسفی – اجتماعی در عرضه داشتِ آزادانه از راه بیان و قلم و دیگر وسایل، و نیز شناختنِ حقِ یکسانِ هر اهل قلم و هنر به گزینش و سعی در اشاعۀ نظرهای خاص خویش، همیشه می تواند محوری باشد که نویسندگان و شاعران و منتقدان و دیگر هنرمندان گرد آن فراهم آیند و از منافع صنفی خود پاسداری کنند.
 *در مرحلۀ عمل است که ضعف ها و کمبود ها نمایان و مرتفع خواهند شد. نخستین و مهم ترین گام، گرد آمدن و شکل پذیرفتن است. پس از آن، یکدیگر را اندیشیده و صادقانه تحمل کردن. امیدوارم همگان در دورۀ تازۀ فعالیت کانون چنین کنند وچنین باشند.
*تنها کانون نویسندگان با دشواری و گرفتاری های نشر و پخش رو به رو نیست. مطبوعات، ناشران، چاپخانه داران و توزیع کنندگان نیز به همین درد گرفتارند. راه برون رفتاز این دشواری ها فعالیت مشترک و هماهنگ همۀ این صتف هاست.
*تشکل صنفی نویسندگان، به هر نامی که خوانده شود و فعالیت کند، برای ماندگاری در نوگشتگی، نمی تواند از پرورش استعدادهای نوخاسته سر باززند. باید ضمن راهنمایی مشفقانۀ آسان پذیر در کاربُرد زبان و پاسداری آن از آمیختگی های ناسازِ دستوری و لغوی، نوقلمان را در چاپ و انتشار آثار بدیع شان، اگر چه کمی خام یا نامتعارف به نشر آیند، - یاری و از ایشان پشتیبانی کرد.
*در جریان تدوین منشور کانون نوگشته نبوده ام و نظری نمی توانم داشت.
*به هنگام تَاسیس و در دوران کوتاه فعالیت اوّلی کانون نویسندگان ایران، من کمترین رابطۀ سازمانی با حزب تودۀ ایران نداشتم. هیچ رهنمودی از آن سو و هیچ گزاری از سوی من در کار نبود. امّا با مختصر آشنایی ام با تئوری مارکسیسم و در چارچوب تاکتیک آن برای شرکت مارکسیست ها در فعالیت سازمان های صنفی موجود، طبیعی ست که شیوۀ کارم در هیئت دبیران کانون، در حدّ مقدور، بر همان الگو بوده باشد. و باز طبیعی ست که مخالفان، از هر رنگ سیاسی یا سازمانی که بوده باشند، مرا مورد اتهام قرار دهند و به من حمله کنند.
در دورۀ دوم فعالیت کانون هم، نزدیک به دوسال کار بر همین منوال بود. با پیروزی انقلاب و پدید آمدنِ امکان علنی حزب تودۀ ایران، باز، حتی هنگامی که پس از حدود یک سال به حزب پیوستم، در تصمیم گیری ها هرگز نیازی به مشورت یا کسب تکلیف از رهبری حزب نداشتم. با سابقۀ چند ین ساله ام درهیت دبیران کانون، مورد اعتماد بودم و به استقلال عمل می کردم. آن قدر هم به اقتضای زمان و لزوم پرهیز از افراط کاری و زیاده خواهی آگاه بودم که برای حفظ موجودیت کانون و ارایه فعالیت آن مسیر کم خطرتری را پیشنهاد کنم. اما ائتلاف چپ روهای افراطی، هوادارانِ شناخته شدۀ غرب و برخی وابستگان رژیم گذشته کاررا به شکاف در صف کانون کشاند و شد آنچه شد.
*گفته شد که هر تشکّل صنفی، - از جمله تشکل اهل قلم در سازمان هایی نظیر "کانون نویسندگان" یا "شورای نویسندگان و هنرمندان"، - گذشته از فعالیت در راه منافع صنف، - خواه نا خواه معنای سیاسی هم دارد. نویسنده در بازنمایی رویدادهای زندگیِ مردم، به صراحت یا به تلویح به ارزیابیِ نظام اجتماعی و سیاسی حاکم و تایید یا انکار آن می پردازد، و به واقع، غیر مستقیم نیروهایی را به هواخواهی یا مخالفت بر می انگیزد. در روزگارانی که جامعه در تعادل کلّی – بویژه در مرحلۀ رونق اقتصادی – به سر می بَرَد، مخالفت اگر هم باشد فعّال نیست. حکومت به آسانی چشم می بندد – راه انتقاد و حتّی مخالف خوانی به روی نویسنده باز گذاشته می شود. اما اگر نظام حاکم خود را در خطر عاجل ذذیند، بی پرده و بی تردید، با گذراندن قانون و با توسّل بی محابا به زور، راه را بر نویسنده می بندد. کشاگش رویارو از دو سو در می گیرد و هزینه هایی به بار می آورد که بدان اشاره کرده اید. آیا می ارزد؟ باید به درستی سنجید و آنگاه خطر کرد یا نکرد.
*گفتنی ها گفته شد. به سلامت باشید.
محمود اعتمادزاده (به آذین)

تهران، 17 فروردین 1380 

No comments:

Post a Comment