محمود اعتمادزاده به آذین

محمود اعتمادزاده به آذین

اشعار 1340

زاری

در من این نغمٔه کور
در من این نالهٔ گنگ
سالها رفت که می‌جوشد خام

سالها رفت که پیمانه تهی شد از می
لیک در جمع خموش دل من دست به دست
می‌رود نوگل پژمرده جام

نیست با من دگر آن آهوی دشت
که به آبشخور من کرد درنگ
روی در پردهٔ زنگار نهفت
اختری کز سحرش بود پیام

این منم پردگی ظلمت شب
-گور نوباوهٔ امید که مرد
گوشوار قدم آن که رهش نیست به من
چشمدار نگه آن که نزاده‌ست از مام

عطشم سوخت درون تا همه تن لب شده‌ام
بر سرم ابر نباریده گذشت
شاخهٔ خشکم و با شعلهٔ برقم رازی‌ست
چند از این قهقههٔ رعد که کوبد آرام

زان همه بوسهٔ مهتاب که بارید از دور
ناف شب نطفهٔ خورشید نبست
نعره زد مرغ شباویز به درد
سوگ هر خوشهٔ پروین که فروشد ناکام

آه کاین صحنهٔ مرگ
دشت بی پاسخ هر سو شیون
دیولاخی است همه خار بنش خون آشام

بادش از هر سو پر دود سموم
راهش از هر سو تا مرز هلاک
خسته و بسته غزالان به کمند
نه یکی پای گریز
نه یکی روی مقام—

شهریور ۱۳۴۰
-------------
اینک

مرا با تو سخن‌ها بود خود دانی
ولیکن جادوی چشمت
لبم بربست و اینک من
یکی شوریدهٔ گنگی که خواب ماه می بیند


به چنگم تارهای پر طنین صبح روشن بود
سر انگشتم بریدی
تارهای چنگ من بگسستی و اینک
من آن آواره کز هر چشمه ساری دانه‌های نغمهٔ باران
 همی چیند.—

آبان ۱۳۴۰
-------                                         
بدرود

شوریده گرد ای نفس تازهٔ بهار
ای باغ پر شکوفه
ای درّهٔ خیال
مینای سر به مُهر ز من مانده یادگار
ناگفته گیر راز به اشک آبدیده‌ام

من می‌روم
 زی قّله های سرد
زی آشیان ابر که هر صبح آفتاب
نارنج نوبرم دهد از باغ آسمان
وآنجا ستاره ها به شب دیرپای دهر
گویند داستان غم ناشنیده‌ام.—

 آبان ۱۳۴۰
--------
مانده
روشن هوا ز بوسهٔ پنهان آفتاب
یک روز از پگاه
بر بام من نشست یکی کفتر سپید
چشمان دو  قطره آب ز دریای زر نگار
پا ها دو شاخ مرجان رُسته ز مرز بام

خواندم ورا به ناز
با مهرش آب و دانه فشاندم گشاده دست
دادمش دل به گرمی در پرتو نگاه
هیچش هراس نی زی من گشود بال
آمد به دانه چیدن زیبا و خوش خرام

او آرمیده با من   من دوستدار او
روزی گذشت بر ما آسوده چون بهشت
لیکن به شامگاه
در شعله های تیرهٔ هنگامهٔ غروب
ناگه کبوترم سوی خورشید پر کشید
من با دو چشم سوزان  مانده به راه شام.—

آذر ۱۳۴۰
------- 
یک روز
یک روز
و آن دور نیست هم
کس در به روی دوست گشودن را
دهلیز خانه تنگ نپیماید
وندر کنار میز

یاران چو می‌خورند
دستی کم است تا سوی جام آید

یک روز
بینی سمند تاخت
آن کو پیاده زیست
وندر رهی که پای کسان فرسود
دیگر طنین گام بلندش نیست

آن نخل سربلند
بنشسته دیده ور به ره صحرا
زود است تا که بینی‌اش افتاده
خشکیده تن گسسته رگ و در وا

زود است تا که باد برافشاند
خاکستر فسردهٔ این تن را
آن روز بی‌گمان
یادی از آنچه بر او بگذشت
در سینه های گرم نمی‌ماند.—

دیماه ۱۳۴۰
--------

اندوه
                                                                                                                                   بادی وزنده از سر کوهی
رودی خزنده از بر دشتی
بیدی سه چار بر لب جویی
گاوی لمیده در بن کشتی

ابری فکنده سایه به سنگی
راهی فرو شده به مغاکی
اشکی درنگ کرده به چشمی
مردی نشسته بر تل خاکی
               
 بهمن ۱۳۴۰
--------
باران

دیوار ها بلند
درها فشرده لب
در کوچه کس ندارد پروای آشنا

می‌نالد ابر زار
می‌ریزد اشک دیدهٔ بی نور آسمان
می‌جوشد آب در رگ جوهای تنگدل

حیران و بی پناه یکی گربه پشت در
گم کرده راه لانه دو گنجشک روی بام
در سایبان سرد خانهٔ بیگانه
سر برده در گریبان مردی به انتظار

یکریز می‌تراود هر جا غبار سرب
در شهر تیره روی
هر چاله آبگیری و هر کوچه دجله ایست.—

اسفند ۱۳۴۰
--------

No comments:

Post a Comment