دبيرستانی به نام به آذين...
|
||
برایم خيلی سخت بود... پس از پنج سال
تحصيل ، دبيرستانی که برايم ديگر حکم مسکن مالوف داشت را ،
بايد ترک می گفتم... آن هم در آخرين سال دبيرستان... زيرا رشته ی رياضی که
رشته ی من بود حد نصاب ثبت نام را کسب نکرده و منحل شده بود... وقتی کارنامه را
گرفتم با تعجب ديدم در درس جبر تجديد شده ام... بی سابقه بود... امافرصت حضور
تابستانی در کلاس های تقويتی جبر ، در مدرسه ای که ديگر مدرسه ی من نبود ،
به مثابه ی آخرين جرعه های شربت نابی بود که با لذت آنرا جرعه جرعه
نوشيدم ...تابستان گذشت و من با نمره ی هجده از درس جبردر دبيرستان جديد
التاسيس ثبت نام کردم...دبيرستانی
به نام « به آذين » ...و در نهايت گواهینامه ی دپيلم من برای هميشه به
نام پر افتخار استاد « به آذين » مزين شد...
در همان روز های آغازين تحصيل در آن
دبيرستان، حضور نادر مردی که يک دست داشت و همچنين مردديگری که روی صندلی
چرخدار حرکت می کرد ، آقای ( ه) ، در راهرو های دبيرستان و همچنين هيبت
استاد فريدون تنکابنی به عنوان استاد فلسفه و منطق ، بسيار چشمگير بود... آقای(
ه ) برادر شوهر دوست ِ مادرم بود و وقتی از او علت فلج
بودن آقای(ه) را پرسيدم، گفت:
ـ در يک دوئل عاشقانه ، مورد
اصابت گلوله ی رقيب قرار گرفته و معجزه اسا جان بدر برده بود... اما
نه جان سالم...
اما مرد يکدست ...او ، تک ستاره ی
عالم ترجمه ی ادبيات جهانی ، استاد محمود اعتماد زاده يا «
م.ا.به آذين » بود که به عنوان افسر مهندس صنايع دريايی ، در
جريان جنگ جهانی دوم و هجوم متفقين به شمال کشورمان ، در شهريور ۱۳۲۰ ،
دستش را از دست داده بود ... ترجمه ی « زنبق دره» ی او را
خوانده بودم و بر سرنوشت هانريت چه اشک ها که نريخته بودم... «نامه
ی سان ميکله» را نيز به جای خواندن نوشيده بودم ... آن روز ها نمی دانستم با قلم
و رمانيسم درونی استاد ، ترجمه های او ، از شاهکار های
ادبی جهان ، خود نيز به شاهکار های
جديدی در ادبيات ايران ، بدل شده اند ... بعد ها در دوران
پس از انقلاب ، «جان شيفته» و «ژان کريستف» و دن آرام و و و ، برايم
تبديل به جزيره ای در طوفان های مهيب زندگی شدند ... با
روپوش و مقنعه ای که به آن عادت نداشتم از راه می رسيدم... همسرم در خانه بود و
بيکار... و در انتظار همصحبتی صميمی که از تنهايی طولانيش بکاهد و از او
بپرسد و خود نيز بگويد ... از آنچه انجام داده و آنچه که برای آن ديگری
پيش آمده... و جواب ها طبق معمول دلسرد کننده بود... او شکايتی ديگر نوشته و
تسليم کرده بود و من هم سعی در پنهان کردن تهديد نامريی از دست دادن تنها در آمد
خانواده ، (حقوق ماهانه ی من ) داشتم ... تا آن شب که نامه
ی دعوتم به جلسه ی پاکسازی را علی رغم ميل باطنی ام
مجبور شدم به او اطلاع دهم...
در آن دوران ، تنها تجمل
زندگی ما کتاب بود... از نان شب می زديم و کتاب می
خريديم... می خوانديم... می خوانديم ... می خوانديم...من شخصا چنان
به تسخير کتاب در می آمدم که وقتی به جلد آخر می رسيدم ترس پايان يافتن
فضای ذهنی و دنيای زيبايی که کتاب به من هديه داده بود و ترک
عادت حضور آدم هايی که با آن ها برای مدتی طولانی ، همزيستی تنگاتنگی
داشتم ، باعث می شد که هر بار ده صفحه به عقب تر برگردم و با صرفه
جويی بخوانم... آن روز ها زندگی دوگانه ای داشتم... هر چند به عنوان
تدوينگر فيلم های خبری در دفتر مبادلات خبر ، ذهنم درگير مسايل
روز بود ،اما در گريز هايی که ذهنم می زد ، در گفت گوی درونی،
با آنت ريوير ، همکلام می شدم... و گاه تحسين گر آزادگيِ
های ژان کريستف... و مسحور سرگشتگی های درونی گريگوری
ملخوف و عشق بيتابانه ی آکسنيای زيبا به او ... و شب ها بعد از
قصه ی های قبل از خواب بچه ها و به خواب رفتنشان ، با اشتياق و حتی
مالش دل ، به سراغ کتابم می رفتم... کتابی که به اميد لحظه
های لذت بخش خواندنش ، روز و تلخی های آنرا ، با شيرينی
قدم نهادن به دنيای جذاب آن ، تحمل کرده بودم... آن روز
ها نمی دانستم بخش بزرگی از جاذبه ی آنچه می خوانم ، مديون
ترجمه ی روان و سبک نوشتاری رمانتيک استاد به اذين است... او ذهن مرا با
واژه های جواهرگونه اش پر می کرد و نمی دانستم که با او و ترجمه هايش قدم
به قدم نوشتن را می آموزم ... نمی دانستم که آن لحظه ها ، کلاس
درس و محضر استاد به حساب می آمد... تا جايی که نگاهم به جهان چنان شاعرانه شد که ،
به شعر گفتم ، آنچه را که می بايست بگويم...
اکنون ،جانم لبريز از حسرت و
اندوه است ... حسرت از اين که چرا همه ی سعی خود را برای نزديک شدن
به اين جان شيفته، در زمان حيات ارزشمندش و آموختن بزرگی
و عظمت روح انسان ، از او ، اين فرزند شايسته ی زمين
، به خرج ندادم و اندوه برای اين که او رفته است ، بی هيچ اميدی برای
جايگزينی اش ...هرگز فکر نمی کردم مرگ انسانی در ۹۳ سالگی بغضی اين چنين در
گلويم بکارد و بهتی آن چنان تر ، که زود بود...
چهارشنبه، 17 خرداد، 1385
|
||
----------------
اطلاعیۀ کانون نویسندگان ایران درباره ی درگذشت بهآذین
اگر امروز ادبیات معترض و متعهد ما هنوز به راه دشوار خود ادامه میدهد، از پرتو وجود انسانهای آگاهی چون بهآذین است. انسانی که عمری نسبت به بیعدالتی، ستم و استبداد معترض بود. در راه آزادی اندیشه و بیان همواره کوشید و سرسختانه در برابر سانسور و اختناق ایستادگی کرد و از سوی دیگر حکومتهای وقت همواره او را در تنگنا و فشار قرار دادند.
مردم شریف و آزاده ایران!
درگذشت محمود اعتمادزاده (م. ا. بهآذین) نویسنده و مترجم نامدار، پس از تحمل یک دوره طولانی بیماری، نویسندگان، هنرمندان و جامعه مستقل فرهنگی ایران را سخت اندوهگین کرد.
زندهیاد بهآذین یکی از بنیانگذاران کانون نویسندگان ایران در ٣٨ سال پیش از این بود. او بیش از نیم قرن در عرصه ادبی، فرهنگی و اجتماعی ایران حضور فعال داشت. چندان که نامش یادآور انسانی سختکوش و مبارزی پر شور و سرا پا عشق به مردم است. انسانی که عمری را در راه فعالیتهای فرهنگی و اجتماعی سپری کرد. بهآذین نسبت به بیعدالتی، ستم و استبداد معترض بود. در راه آزادی اندیشه و بیان همواره کوشید و سرسختانه در برابر سانسور و اختناق ایستادگی کرد و از سوی دیگر حکومتهای وقت همواره او را در تنگنا و فشار قرار دادند.
بهآذین علاوه بر خلق آثاری در زمینه ادبیات داستانی و مسائل اجتماعی، آثار ماندگار و تاثیرگذاری از نویسندگان بزرگ جهان همچون بالزاک، شکسپیر، شولوخف، رومن رولان، گوته و ... را با نثری شیوا و روان به فارسی برگرداند.
اگر امروز ادبیات معترض و متعهد ما هنوز به راه دشوار خود ادامه میدهد، از پرتو وجود انسانهای آگاهی چون بهآذین است. انسانی که عمری نسبت به بیعدالتی، ستم و استبداد معترض بود. در راه آزادی اندیشه و بیان همواره کوشید و سرسختانه در برابر سانسور و اختناق ایستادگی کرد و از سوی دیگر حکومتهای وقت همواره او را در تنگنا و فشار قرار دادند.
مردم شریف و آزاده ایران!
درگذشت محمود اعتمادزاده (م. ا. بهآذین) نویسنده و مترجم نامدار، پس از تحمل یک دوره طولانی بیماری، نویسندگان، هنرمندان و جامعه مستقل فرهنگی ایران را سخت اندوهگین کرد.
زندهیاد بهآذین یکی از بنیانگذاران کانون نویسندگان ایران در ٣٨ سال پیش از این بود. او بیش از نیم قرن در عرصه ادبی، فرهنگی و اجتماعی ایران حضور فعال داشت. چندان که نامش یادآور انسانی سختکوش و مبارزی پر شور و سرا پا عشق به مردم است. انسانی که عمری را در راه فعالیتهای فرهنگی و اجتماعی سپری کرد. بهآذین نسبت به بیعدالتی، ستم و استبداد معترض بود. در راه آزادی اندیشه و بیان همواره کوشید و سرسختانه در برابر سانسور و اختناق ایستادگی کرد و از سوی دیگر حکومتهای وقت همواره او را در تنگنا و فشار قرار دادند.
بهآذین علاوه بر خلق آثاری در زمینه ادبیات داستانی و مسائل اجتماعی، آثار ماندگار و تاثیرگذاری از نویسندگان بزرگ جهان همچون بالزاک، شکسپیر، شولوخف، رومن رولان، گوته و ... را با نثری شیوا و روان به فارسی برگرداند.
.
کانون نویسندگان ایران درگذشت این نویسنده، مترجم و فعال اجتماعی را به جامعه مستقل فرهنگی ایران و کوشندگان راه آزادی اندیشه و بیان تسلیت میگوید.
کانون نویسندگان ایران
۱٣/٣/٨۵
کانون نویسندگان ایران درگذشت این نویسنده، مترجم و فعال اجتماعی را به جامعه مستقل فرهنگی ایران و کوشندگان راه آزادی اندیشه و بیان تسلیت میگوید.
کانون نویسندگان ایران
۱٣/٣/٨۵
-----------------------------
اطلاعيه
کميته مرکزي حزب تودة ايران درباره درگذشت رفيق محمود اعتماد زاده (م.ا. به آذين)
« ... دلم را از درون سينه برکندم و پيش عقاب انداختم.
«او بدان مشغول شد، و من از او آرام گرفتم. ....»
نقش پرند- م.ا. به آذين
رفيق محمود اعتماد زاده (م.ا. به آذين)،
نمودار زنده و فعال آرمان تابناک آدميگري،
چشم از جهان فرو بست.
رفيق محمود اعتماد زاده (م.ا. به آذين)، از پيش کسوتان داستان نويسي معاصر ايران، نويسندة توانا، از نخبگان هنر ترجمه، روزنامه نگار و شخصيت اجتماعي و انقلابي برجسته ايران، پس از بيش از شصت سال کار ادبي و فعاليت اجتماعي و انقلابي، چهارشنبه دهم خرداد، ديده بر جهان فرو بست، و ميهن ما يکي از فرزندان فرزانه، هنرمند و انقلابي خود را از دست داد. جاي خالي آفرينشگري هاي هماره نو و بي وقفه او در عرصة هنر و زبان فارسي بي ترديد ساليان درازي نمايان خواهد ماند.
رفيق محمود اعتماد زاده در 1293 در رشت متولد شد، دوران دبستان را در زادگاهش گذراند و دوران دبيرستان را در مشهد. و شايد اين دوره از زندگي او مي توانسته سر آغاز تاثير پذيري او از نثر خراسان بيهقي و ابوسعيد و نيز مثنوي مولانا، جدا از شيفتگي اش به نثر و قالب حکايات سعدي که آن خود نيز سرچشمه در نثر خراسان داشت، باشد. #sپس از تحصيل مهندسي در فرانسه به خدمت نيروي دريايي جنوب درآمد و در بمباران انزلي در سوم شهريور 1320 دست چپ خود را از دست داد. از همان اوائل بنيانگذاري حزب توده ايران، به مقتضاي کشش دروني اش به مبارزه در راه صلح و آزادي، برابري، و هم پيماني با توده هاي زحمت، به حزب توده ايران پيوست. در هيچ زماني، و هيچ گونه فعاليتي رفيق به آذين را از مبارزه براي صلح، که شايد حتي بخش عمده اي از ايده ئولوژي هنري او را تشکيل مي داد بر کنار نداشت. مي توان گفت که گرايش او به آثار رومن رولان از آنجا بود که او را «مرد صلح و برابري مردم در جهان ... چشمي گشاده بر رنج و اميد آدمي در هر گوشهً خاک . مردي مردانه، نمودار زنده و فعال آرمان تابناک آدميگري» مي ديد، هر چند که با فروتني ويژه خود مي گفت «من و صد ها چو من به گرد پاي او نمي رسيم»، اما به راستي مگر به آذين در کار آفرينشگرانه و زندگي اش خود جز اين بود؟ مگر او خود جز چشمي گشاده بر رنج و اميد آدمي، نمودار زنده و فعال آرمان تابناک آدميگري، با همة وجود و از صميم دل، بود؟
رفيق به آذين در جوّ تماماً امنيتي، و ميان منگنة اختناق آريامهري، پشت ميز خطابة کانون نويسندگان در سال 1347، که خود از سازمان دهندگان آن بود، قرار گرفت و گفت: «مني که به سانسور انديشه و گفتار خود تن مي دهم، مني که به بهانه ترس از يک طرف و قدرت قاهر از طرف ديگر در امور شهر و کشور خود دخالت نمي کنم، راي نمي دهم، انتخاب نمي کنم و انتخاب نمي شوم، تجاوز را مي بينم و دم نمي زنم، مني که بايد بروم و در برابر ميزي بنشينم و حساب عقيدة خود را و ايمان خود را، حساب دوستي ها و دشمني هاي خود را، حساب ديروز و امروز و فرداي خود را به بيگانة سمجي که نماينده قدرت قاهر روز است پس بدهم، اهانت ببينم و زير ورقة اهانت را به دست خود امضا بکنم، من شايد آزادي را بفهمم، ولي جرأت آزادي ندارم. نقصي، علتي در شخصيت انساني من است که اگر بر آن آگاهم هرچه زودتر بايد به جبران آن برخيزم و گرنه شايسته نام انسان نيستم.» حتّي شنيدن اين سخنان، در آن زمان، بعضي از شنوندگانش را ترساند، و او هزينه آن را با زنداني پرداخت که گزارش آن در «ميهمان اين آقايان» آمده است.
رفيق به آذين سردبيري مجله هاي ادبي و فرهنگي «صدف»، يکي از نخستين نمونه هاي جنگ هاي ادبي که بعد ها رايج شد، و نيز «کتاب هفته» کيهان، و «پيام نوين» را بر عهده داشت. او همچنين، با نظم، سخت کوشي و جديت سرشتي خود، همراه با ديگر نويسندگان و هنرمندان مبارز، دوره دوم کانون نويسندگان ايران را از 1356 تا 1358 سازمان داد، و آن را به تشکل معتبر و نافذ نويسندگان و شاعران ارتقاء داد، و از 1358 شوراي نويسندگان و هنرمندان ايران را بنيان گذاشت.
رفيق به آذين غير از کتاب هاي داستاني در ميان مردم، دختر رعيت، مهرة مار، نقش پرند، و گزارشِ ميهماني اين آقايان، و نمايشنامه کاوه، تحقيق قالي ايران و بر دريا کنار مثنوي، آثار برجسته اي از بالزاک، شکسپير، آکسل مونته، شولوخف، گوته (فاوست)، و «اولن اشپيگل»، و نيز آثار بزرگ رومن رولان، از جمله جان شيفته، که در جريان جنبش مردمي ايران در دهه پنجاه منتشر شد و قهرمان زن آن- آنت ري وي ير- به نوعي الهام بخش ارتقاء معنوي زنان در آن مقطع زماني شد، با هنرمندي و نثر پاکيزه و زيباي فارسي خود ترجمه کرده است، که جزو گنجينهً ارزش مند آفرينشگري و نيز زبان فارسي است.
رفيق به آذين در طول بيش از شصت سال آفرينشگري هنرمندانه و فعاليت اجتماعي و انقلابي خود، و در هيچ دوره اي از سال هاي خفقان بار، در هر دو رژيم شاهي و جمهوري اسلامي، سکوت پيشه نکرد. او به راه هاي خاص خودش در جهت آزادي بيان و حقوق مردم ميهن مبارزه کرد. ساليان درازي از سن پيري خود را در زندان هاي رژيم ولايت فقيه، ميهمان اين يکي آقايان بود، و شکنجه گران ولي فقيه به خيال خود و به قصد تخريب اين دژ فرهنگي و معنوي از هيچ آزار و بي شرمي يي در باره او دريغ نکردند، اما رفيق به آذين، با همه صدمه هاي روحي و جسمي يي که از زندان و شکنجه رژيم تاريک انديشان ديد، در آخرين مصاحبهً مطبوعاتي خود با روزنامه شرق (11 آبان 82)، در پاسخ به اين سئوال که، آيا از راهي که رفته ايد رضايت کامل داريد .... و اگر فرصت دوباره اي براي زيستن به شما بدهند باز هم همين راه را در پيش خواهيد گرفت، مي گويد: « ... دوست ارجمند، بر من ببخشيد و سراب زندگي دوباره را به رخم نکشيد، پرسشي که پاسخ نمي تواند داشت از من نکنيد. من جز آنچه بوده ام نمي توانم بود.»
رفيق به آذين اثري ژرف بر ادب، هنر و فرهنگ معاصر ميهن ما، بر شخصيت هاي ادبي و هنري، و بر چند نسل جويندگان آزادي و حقوق انساني در ميهن ما داشته است، اثري ماندگار، چه در نوع سخن و چه در نوع نگاه به جهان. نگاه جسور و در عين حال انديشه مند به آذين افق هاي اميد و مبارزه را در برابر انسان دردمند ميهن ما مي گشايد.
کميته مرکزي حزب تودة ايران ضايعه درگذشت رفيق «به آذين» را به بازماندگان او، جامعه ادبي- هنري کشور و همه اعضاء و هواداران حزب تودة ايران صميمانه تسليت مي گويد.
يادش جاودانه باد. کمیتۀ مرکزی حزب تودۀ ایران – 12 خرداد 1385
« ... دلم را از درون سينه برکندم و پيش عقاب انداختم.
«او بدان مشغول شد، و من از او آرام گرفتم. ....»
نقش پرند- م.ا. به آذين
رفيق محمود اعتماد زاده (م.ا. به آذين)،
نمودار زنده و فعال آرمان تابناک آدميگري،
چشم از جهان فرو بست.
رفيق محمود اعتماد زاده (م.ا. به آذين)، از پيش کسوتان داستان نويسي معاصر ايران، نويسندة توانا، از نخبگان هنر ترجمه، روزنامه نگار و شخصيت اجتماعي و انقلابي برجسته ايران، پس از بيش از شصت سال کار ادبي و فعاليت اجتماعي و انقلابي، چهارشنبه دهم خرداد، ديده بر جهان فرو بست، و ميهن ما يکي از فرزندان فرزانه، هنرمند و انقلابي خود را از دست داد. جاي خالي آفرينشگري هاي هماره نو و بي وقفه او در عرصة هنر و زبان فارسي بي ترديد ساليان درازي نمايان خواهد ماند.
رفيق محمود اعتماد زاده در 1293 در رشت متولد شد، دوران دبستان را در زادگاهش گذراند و دوران دبيرستان را در مشهد. و شايد اين دوره از زندگي او مي توانسته سر آغاز تاثير پذيري او از نثر خراسان بيهقي و ابوسعيد و نيز مثنوي مولانا، جدا از شيفتگي اش به نثر و قالب حکايات سعدي که آن خود نيز سرچشمه در نثر خراسان داشت، باشد. #sپس از تحصيل مهندسي در فرانسه به خدمت نيروي دريايي جنوب درآمد و در بمباران انزلي در سوم شهريور 1320 دست چپ خود را از دست داد. از همان اوائل بنيانگذاري حزب توده ايران، به مقتضاي کشش دروني اش به مبارزه در راه صلح و آزادي، برابري، و هم پيماني با توده هاي زحمت، به حزب توده ايران پيوست. در هيچ زماني، و هيچ گونه فعاليتي رفيق به آذين را از مبارزه براي صلح، که شايد حتي بخش عمده اي از ايده ئولوژي هنري او را تشکيل مي داد بر کنار نداشت. مي توان گفت که گرايش او به آثار رومن رولان از آنجا بود که او را «مرد صلح و برابري مردم در جهان ... چشمي گشاده بر رنج و اميد آدمي در هر گوشهً خاک . مردي مردانه، نمودار زنده و فعال آرمان تابناک آدميگري» مي ديد، هر چند که با فروتني ويژه خود مي گفت «من و صد ها چو من به گرد پاي او نمي رسيم»، اما به راستي مگر به آذين در کار آفرينشگرانه و زندگي اش خود جز اين بود؟ مگر او خود جز چشمي گشاده بر رنج و اميد آدمي، نمودار زنده و فعال آرمان تابناک آدميگري، با همة وجود و از صميم دل، بود؟
رفيق به آذين در جوّ تماماً امنيتي، و ميان منگنة اختناق آريامهري، پشت ميز خطابة کانون نويسندگان در سال 1347، که خود از سازمان دهندگان آن بود، قرار گرفت و گفت: «مني که به سانسور انديشه و گفتار خود تن مي دهم، مني که به بهانه ترس از يک طرف و قدرت قاهر از طرف ديگر در امور شهر و کشور خود دخالت نمي کنم، راي نمي دهم، انتخاب نمي کنم و انتخاب نمي شوم، تجاوز را مي بينم و دم نمي زنم، مني که بايد بروم و در برابر ميزي بنشينم و حساب عقيدة خود را و ايمان خود را، حساب دوستي ها و دشمني هاي خود را، حساب ديروز و امروز و فرداي خود را به بيگانة سمجي که نماينده قدرت قاهر روز است پس بدهم، اهانت ببينم و زير ورقة اهانت را به دست خود امضا بکنم، من شايد آزادي را بفهمم، ولي جرأت آزادي ندارم. نقصي، علتي در شخصيت انساني من است که اگر بر آن آگاهم هرچه زودتر بايد به جبران آن برخيزم و گرنه شايسته نام انسان نيستم.» حتّي شنيدن اين سخنان، در آن زمان، بعضي از شنوندگانش را ترساند، و او هزينه آن را با زنداني پرداخت که گزارش آن در «ميهمان اين آقايان» آمده است.
رفيق به آذين سردبيري مجله هاي ادبي و فرهنگي «صدف»، يکي از نخستين نمونه هاي جنگ هاي ادبي که بعد ها رايج شد، و نيز «کتاب هفته» کيهان، و «پيام نوين» را بر عهده داشت. او همچنين، با نظم، سخت کوشي و جديت سرشتي خود، همراه با ديگر نويسندگان و هنرمندان مبارز، دوره دوم کانون نويسندگان ايران را از 1356 تا 1358 سازمان داد، و آن را به تشکل معتبر و نافذ نويسندگان و شاعران ارتقاء داد، و از 1358 شوراي نويسندگان و هنرمندان ايران را بنيان گذاشت.
رفيق به آذين غير از کتاب هاي داستاني در ميان مردم، دختر رعيت، مهرة مار، نقش پرند، و گزارشِ ميهماني اين آقايان، و نمايشنامه کاوه، تحقيق قالي ايران و بر دريا کنار مثنوي، آثار برجسته اي از بالزاک، شکسپير، آکسل مونته، شولوخف، گوته (فاوست)، و «اولن اشپيگل»، و نيز آثار بزرگ رومن رولان، از جمله جان شيفته، که در جريان جنبش مردمي ايران در دهه پنجاه منتشر شد و قهرمان زن آن- آنت ري وي ير- به نوعي الهام بخش ارتقاء معنوي زنان در آن مقطع زماني شد، با هنرمندي و نثر پاکيزه و زيباي فارسي خود ترجمه کرده است، که جزو گنجينهً ارزش مند آفرينشگري و نيز زبان فارسي است.
رفيق به آذين در طول بيش از شصت سال آفرينشگري هنرمندانه و فعاليت اجتماعي و انقلابي خود، و در هيچ دوره اي از سال هاي خفقان بار، در هر دو رژيم شاهي و جمهوري اسلامي، سکوت پيشه نکرد. او به راه هاي خاص خودش در جهت آزادي بيان و حقوق مردم ميهن مبارزه کرد. ساليان درازي از سن پيري خود را در زندان هاي رژيم ولايت فقيه، ميهمان اين يکي آقايان بود، و شکنجه گران ولي فقيه به خيال خود و به قصد تخريب اين دژ فرهنگي و معنوي از هيچ آزار و بي شرمي يي در باره او دريغ نکردند، اما رفيق به آذين، با همه صدمه هاي روحي و جسمي يي که از زندان و شکنجه رژيم تاريک انديشان ديد، در آخرين مصاحبهً مطبوعاتي خود با روزنامه شرق (11 آبان 82)، در پاسخ به اين سئوال که، آيا از راهي که رفته ايد رضايت کامل داريد .... و اگر فرصت دوباره اي براي زيستن به شما بدهند باز هم همين راه را در پيش خواهيد گرفت، مي گويد: « ... دوست ارجمند، بر من ببخشيد و سراب زندگي دوباره را به رخم نکشيد، پرسشي که پاسخ نمي تواند داشت از من نکنيد. من جز آنچه بوده ام نمي توانم بود.»
رفيق به آذين اثري ژرف بر ادب، هنر و فرهنگ معاصر ميهن ما، بر شخصيت هاي ادبي و هنري، و بر چند نسل جويندگان آزادي و حقوق انساني در ميهن ما داشته است، اثري ماندگار، چه در نوع سخن و چه در نوع نگاه به جهان. نگاه جسور و در عين حال انديشه مند به آذين افق هاي اميد و مبارزه را در برابر انسان دردمند ميهن ما مي گشايد.
کميته مرکزي حزب تودة ايران ضايعه درگذشت رفيق «به آذين» را به بازماندگان او، جامعه ادبي- هنري کشور و همه اعضاء و هواداران حزب تودة ايران صميمانه تسليت مي گويد.
يادش جاودانه باد. کمیتۀ مرکزی حزب تودۀ ایران – 12 خرداد 1385
--------------------------
محمود اعتماد
زاده (به آذین) در گذشت.
نویسنده منتقد، مترجم چیره دست و
شخصیت اجتماعی سنت گذار؛
مبارز خستگی
ناپذیر در راه دفاع از آزادی و عدالت اجتماعی؛
بانگ رسای جمع
پراکنده و نا متحد نویسندگان و هنرمندان کشورمان؛
به آذین برای
همیشه خاموش شد!
آزادی غایت
مقصود ماست، امروز و همیشه!
ما این آزادی را
حق همه می دانیم و
برای همه می
خواهیم؛
بدون کمترین
استثنا!
(به آذین، شبهای
شعر 1356- تهران)
به آذین ( آنگونه که خود
نامیده شدنش به آن را، تمایل داشت) در فصل زمستان، به سال 1293 در
شهر رشت متولد شد و انگار که سرنوشت "زمستان را، نه زمستان
طبیعت" بلکه زمستان طولانی و سرد و تاریک سیاسی کشورمان را برای زندگی
پر تلاطم وی از پیش رقم زده بود تا که او بهار و تابستان را، بهار و تابستان آزادی
را آنگونه که خود در آرزویش بود، هرگز تجربه نکند، تا که در گرمای آن امکان یابد
به خلق آثاری از نوع دیگر به پردازد.
آثاری که وی در
گفتگویی عدم امکان پدید آمدن آنها را حضور "سهمگین تابوها" در
جامعه اعلام کرد. تابو هایی که دست های قدرتمند استبداد و بی سوادی در حفظ
و رعایت آنها می کوشیدند تا در سایه آنها راه را بر پیشرفت و شکوفایی اجتماعی مردمان
ما ببندند. تابو هایی که او به سهم خود برای رسوایی و نابودیشان تا توانست با قلم
خود جنگید تا راه را برای آیندگان چنان بگشاید که هیچ تابویی مانع کارشان و
پیشرفتشان نگردد.
ما فرزندان
محروم کشور که شانس برخورداری از آموزش را در هر دو رژیم نداشته ایم تا از سر چشمه
های ادبیات انسانگرایانه جهانی مستقیما بهره گیریم، امروز دوست بزرگ خود؛ به
آذین! را از دست داده ایم. او که به موازات کار نویسندگی اش تا به پایان زندگی
پرتلاطم اش هر لحظه کوشیده بود تا آن سر چشمه ها را در دسترس ما قرار دهد،
امروز دیگر در میان ما نیست تا فریاد بر آورد که نسل جوان ما یک مشت آزادی می
خواهد، آزادی می خواهد تا خود را شکوفا سازد.
* * *
از انتشار محدود
کتاب جدید به آذین تحت عنوان : " چال " (مجموعه چهار قصه) که سال
ها در انتظار پدید آمدن امکان چاپ و نشر در داخل کشور روی میزش مانده بود، هنوز ده
روز نگذشته است که ناقوس های قلمی در جهان مطبوعات چاپی و الکترونیکی فارسی زبان
نواخته می شوند تا خبر خاموشی ابدی این نویسنده و منتقد بزرگ و مبارز خستگی ناپذیر
راه آزادی و عدالت را بگوش ما برسانند.
متاسفانه او
شانس آنرا نیافت، کتاب چاپ شده اش را اینبار نیز شخصا بدست گیرد و به آن نظری
بیافکند و به آن آقایان علمدار جهل و خودکامگی بخندد که از تاریکی هزاره ها بیرون
آمدند و او را باز هم مدت هشت سال به مهمانی نزد خود فرا خواندند تا با کمک ضربه
های شلاق سیمی بر گرده اش و با کمک بی خوابی های مداوم و بازجویی های مکرر او را
از نوشتن برایمان باز بدارند.
وی در یکی از
نامه هایش نوشته است: همچنان مانع چاپ کتاب هایم می شوند! از کتابهایم بیشتر واهمه
دارند تا از خودم.
* * *
با خود می
اندیشم که او در این نبرد سهمگین به جز آن زندگی پر بار؛ آن گوهر شب تاب که
آنرا آگاهانه به کف دست گرفته بود تا در شب تاریک اختناق و عقب ماندگی چند صد
ساله، راه گذر شادمانه و سالم فرزندان این آب و خاک را به آینده ایی امید بخش،
روشنی بخشد، گوهری گرانبها که به ملت ما تعلق داشت! چه چیز دیگری داشته است
که از دست بدهد؟ هیچ!
آه،
بله! حق با شماست! یک چیز دیگر؛ زنجیرها(یش)!
زنجیرهایی که جاهلان و
مستبدان؛ دشمنان محرومان، مزدوران غارتگر می کوشیدند هر چه محکمتر به دست و پای او
ببندندو گوهر روشنی بخش اش؛ قلمش را، کور و خاموش سازند.
افسوس که این
گوهر شب تاب روشنی بخش شب های تاریک و سرد زمستان اختناق و استبداد را هشت
سال تمام به بند کشیدند و مانع پرتو افکنی اش در آن سال های پختگی و باروری به
راه ما محرومان شدند.
اما او به آذین
بود و به آذین باقی ماند! به آذینی که با تنی شلاق خورده و آسیب دیده از مهمانی
های جانشینان آن آقایان دوباره به خانه خود باز گشته بود تا با تکیه بر آگاهی
تاریخی و اجتماعی خود و با تکیه بر اراده آهنین اش به کار خود؛ روشنایی بخشیدن
با قلم، تا به لحظه آخر زندگی پربارش ادامه دهد!
حالت سومی برای
وی وجود نداشت! او به آذین بود و به آذین باقی ماند؛
بی سازش! ((Tertium non
datur. آنگونه که خود می گوید:
"...
آن بودم و آن می کردم که خود می خواستم. و به رغم هر کس و هر چیز، اکنون هم. پیاده
ای رهرو (نه بر اشتری سوار و نه چو خر به زیر بار ...) ... آنچه به راهم می کشاند
اندیشه و ایمان است، نه خود خواهی."
به آذین با کار
شبانه روزی خود پس از بازگشت از مهمانی این آقایان بیش از ده کتاب برای نسل های
آینده کشورمان باقی گذاشته است تا از این طریق صدای رسای اعتراض خود را برای همیشه
بگوش جنایتکاران مدافع جهل برساند تا که شاید شرم کنند از جنایت هایشان. جنایت
هایشان در باره او و در باره مردم ما که زیر بار استبداد و غارتگری قرون و اعصار
حاکمان جهل پرست و مستبد و غارتگر کمرشان خم شده است.
* * *
امروز از شکنجه
گران باغشاه که سرب داغ به دهان شاعران می ریختند و لب ها را می دوختند، نامی،
اثری، چیزی باقی نمانده است. اما نام و صدای رسای شاعر را در همه جای ایران می
توان شنید که فریاد برآورده بود:
پدر ملت ایران اگر این بی پدر
است به
چنین ملت و گور پدرش باید ...
و شاعر بعنوان
یک شاعر ملی در تاریخ ادبیات و سیاست کشورمان باقی مانده است و باقی خواهد ماند.
سالها و دهه ها و قرنها خواهد گذشت و از مستبدان و شکنجه
دهندگان و شکنجه کنندگان به آذین طی شصت سال اخیر نیز اثری باقی نخواهد ماند. اما
بانگ رسای به آذین در گوش نسل های آتی ایران طنین خواهد افکند که:
آزادی غایت مقصود ماست، امروز و همیشه!
ما این آزادی را حق همه می دانیم و
برای همه می خواهیم؛
بدون کمترین استثنا!
و م. ا.
به آذین بعنوان نویسنده ای از میان مردم و مبارزی پیگر و خستگی ناپذیر علیه نظم
ناعادلانه حاکم بر کشور، به صف بی پایان نویسندگان و شاعران و متفکرین ملی ما
پیوست که در حیات خود همواره تحت تعقیب و آزار حاکمان بودند اما جای بارز خود را
در قلب ملت ما داشته و خواهند داشت.
یادش گرامی باد!
حسین
استاد محمد تهرانی اصل
پنجشنبه
11 خرداد ماه 1385
----------------------
نخستین بار در تابستان سال ١٣٥١ (یعنی شش سال پیش از انقلاب) در "فلکه" زندان موقت شهربانی تهران با نام و کار او آشنا شدم. به اتهام شرکت در تظاهرات دانشجویی اعتراض به کشتار امریکا در ویتنام بازداشت شدهبودم، و تازه از "کمیته مشترک ضد خرابکاری" که چسبیده به همین "فلکه" بود (و اکنون "موزه عبرت" شده) به آنجا آوردهبودندم. همزنجیران کتابخانهای ساختهبودند و در میان اندک کتابهای این کتابخانهی تهیدست یکی از کتابهای پرخواننده مجموعهی هشت جلدی "ژان کریستف" نوشته رومن رولان با ترجمه "م. الف. بهآذین" بود. تعداد همزنجیران در این جای تنگ گاه به بیش از یکصد و بیست نفر میرسید؛ جا برای خوابیدن کم بود؛ و برای خواندن این کتاب باید نوبت میگرفتی.
سرانجام نوبت من رسید. نوجوان نوزدهسالهای بودم که هنوز اثری جدی و چیزی جز نوشتههای "مجلهای" پرویز قاضیسعید، منوچهر مطیعی، احمد احرار، حسینقلی سالور و از این دست نخواندهبودم. پس شگفت نیست که زبان زیبا و گیرای بهآذین از همان نخستین صفحههای کتاب مرا کشید و با خود برد. چه کشفی! این زبان گوشههای هوش خواننده را به چالش میخواند، ژرفترین احساسهای او را بهیادش میآورد و دنیایی بس رنگارنگ از واژهها و تعبیرها در برابر او میگشود. خود داستان نیز، که گویا با الهام از زندگانی بیتهوفن نگاشته شدهبود، برای من که دلبستگی زیادی به موسیقی داشتم، بسیار گیرا بود. ساعات طولانی و دلگیر زندان به کمک این کتاب بهسرعت سپری میشد.
سالی دیرتر ترجمههای دیگر بهآذین از آثار نویسنده روس برندهی جایزه نوبل میخاییل شولوخوف منتشر شد و نقل محافل ما بود. "دن آرام" دستبهدست میگشت، میخواندیمش، لذت میبردیم، میآموختیم، تحلیلش میکردیم و خواندنش را به دوستان دیگر توصیه میکردیم. اکنون من گریگوری مهلهخوف بودم که در استپهای پیرامون دن زیر آفتاب دلنشین با آکسینیا عشق میورزیدم. حتی نام روسی کتاب را آموختهبودم: "تیخی دن"!
در زمستان ١٣٥٥ و بهار و تابستان ١٣٥٦ نامههای اعتراضی سرگشادهای از سوی کانون نویسندگان ایران به دبیری بهآذین خطاب به نخستوزیر وقت امیرعباس هویدا انتشار یافت و نسخههایی از آن به دانشگاه ما هم راه یافت. در مهرماه ١٣٥٦ "ده شب" شعر و سخنرانی کانون نویسندگان ایران در انستیتو گوته تهران برگزار شد. بهآذین، دبیر کانون، در شب آخر از جمله چنین گفت:
پس از آن "گروه دانشجویی پژوهشهای فرهنگی" دانشگاه من، دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف کنونی)، از سعید سلطانپور، عضو کانون نویسندگان، دعوت کرد تا در ٢٤ آبان ١٣٥٦ درباره "تئاتر و آزادی" سخنرانی کند. جمعیت بزرگی برای شنیدن این سخنرانی در سالن ورزش دانشگاه گرد آمدند و بعد پلیس حاضر در دروازه ورودی دانشگاه به بهانهی کمبود جا از ورود دیگرانی که در برابر دانشگاه گرد آمدهبودند، جلوگیری کرد، فضای پر تنشی ایجاد شد، درگیری پیش آمد و دهها نفر از مشتاقان شرکت در سخنرانی بازداشت شدند و به جاهای نامعلومی بردهشدند. زندهیاد سعید سلطانپور با شنیدن خبر بازداشت عدهای روی صحنه رفت و اعلام کرد که سخنرانی نخواهد کرد و گردانندگان از همه دعوت کردند که تا آزادی افراد بازداشتشده در همان سالن بمانیم. جمعیت یکدل و یکصدا موافقت کردند. من نیز، که تحصیلم در این دانشگاه به پایان رسیدهبود و در انتظار اعزام به سربازی بودم، در میان جمع بودم. شب پرشوری بود. گفته میشد که در حدود پنج هزار نفر در سالن و پیرامون آن هستند. این جمع ساعات طولانی شب را با شعر و ترانه و آواز سپری میکردند. این نخستین تحصن انقلاب بود.
از نیمههای شب دوستان من در گروه "پژوهشهای فرهنگی" از من خواستند که در گرداندن جلسه یاریشان کنم و پذیرفتم. تا روز بعد من نیز در صحنهگردانی حضور داشتم. نزدیک ظهر روز بعد بهآذین همراه با رئیس دانشگاه ما پروفسور حسینعلی مهران و شاعر معروف سیاوش کسرایی و چند تن دیگر از اعضای کانون نویسندگان به جمع ما پیوستند. پشت میکروفون رفتم، ورود آنان را اعلام کردم و از جمع خواستم که به سخنان بهآذین گوش فرا دهند. شرح مفصل این شب را در کتاب "قطران در عسل" نوشتهام. با پذیرش آنچه بهآذین گفت، و پساز صدور قطعنامههایی، جمع بزرگ ما همچون رودی آرام و ساکت، دانشگاه را ترک کرد. فردا شنیدم که در تقاطع نواب و تقاطع اسکندری پلیس وحشیانه به جمعیت حمله کرده و تلفاتی به بار آمده است. سخن از عملیات قهرمانانه نویسندهی معروف دکتر غلامحسین ساعدی میرفت که در حیاطی در یکیاز خیابانهای فرعی زخمیها را به درون میکشیده و به آنان رسیدگی میکردهاست.
روز ٣٠ آبان ١٣٥٦ قرار بود خود بهآذین در دانشگاه ما سخنرانی کند، اما عدهای چماقدار به جمعیتی که در برابر دانشگاه گرد آمدهبودند و به خبر لغو سخنرانی گوش میدادند حمله کردند و عده زیادی بازداشت شدند. صبح روز سوم آذرماه مأموران امنیتی بهآذین را در منزلش دستگیر کردند و بهجایی نامعلوم بردند. اعلام کردند که در منزل او چماق پیدا شدهاست! او مینویسد که بیستویکی- دو تن بودند که خانهاش را تفتیش کردند: "[...] ماشین تحریرم را بهعنوان مدرک جرم بردند، همچنین شاخههای خشک درختان باغچه را که گوشه حیاط به دیوار تکیه داشت. در ضمن، بیل گرفتند و برای پیدا کردن سلاحهای احتمالی باغچه را بیل زدند. از اتاق کاوه هم قمقمه و کارد کوهنوردیش را بامقداری پیچ و مهره و سیم کهنه برق آوردند و روی میز ناهارخوریمان تلانبار کردند و من و کاوه را در کنار این انبوه مدارک نشاندند و عکس گرفتند و صورتمجلس نوشتند [...]"! ("از هر دری"، جلد دوم، نشر جامی، تهران ١٣٧٢، ص ١٠٧). باید به یاد داشت که این یک سال پیش از انقلاب است.
در دیماه ١٣٥٦ به سربازی رفتم و در اسفند همان سال با وجود پایان تحصیل مهندسی، با درجه سرباز صفر از پادگان چهلدختر شاهرود سر در آوردم. آنجا در کنار بسیاری کتابهای دیگر، کار بعدی بهآذین، ترجمه "جان شیفته" را با خود داشتم و میخواندم. اینها برخی از یادداشتهاییست که آن هنگام از این کتاب برداشتم:
* "کسانی که عواطف نیرومندی دارند، چندان در کار خود زیرک نیستند."
* "بدا بهحال دلهایی که بیش از اندازه محفوظ بودهاند! هنگامی که سودا راه به دل باز میکند، آن که عفیفتر است بیدفاعتر است"
* "وقایع تا آنجا بر زندگی اثر میگذارند که زندگی خود انتخابشان کرده، - و این وسوسه در من است که بگویم: خود به وجودشان آوردهباشد"
* "یک سرشت سرشار اگر نتواند از وجود خویش گرسنگان را غذا دهد میمیرد...«ایثار»!"
* "چه کسی در تنهایی بیبهره از عشق، چهکسی بیغرور آماده نبرد است؟ برای چه نبرد کند کسی که باورش نیست ثروتهایی والا دارد که باید از آن دفاع کرد و باید بهخاطر آن پیروز گشت یا مرد؟"
* "زندگی میگذرد، و هرگز یک لحظه دوبار بهدست نمیآید. باید آناً خواست، یا آنکه هرگز نخواست... – شاید اشتباه بکنید. – شاید. ... انسان در خواستن غالباً اشتباه میکند، اما در نخواستن اشتباهش همیشه است."
* "آن که از عهده روبهرو شدن با خطر برنمیآید، نژاده نیست. جایی که زندگی هست، مرگ هست: این نبردیست در هر لحظه."
* "نه! انسان نمیتواند تنها با نان و عشق زندگی کند... کار کن و بیافرین!"
* "در برکنار ماندن از کسانی که نبرد میکنند، هیچچیز شخص را معذور نمیدارد جز نبوغ یا تقدس، که آنهم چیزی نیست که به قدوبالای مردم عادی باشد؛ و خود ایندو نیز مستوجب نبردی باز دشوارتر است، چه نبرد را به پایگاه ابدیت میکشانند"
در ماههای پیش از انقلاب بهمن ٥٧ بهآذین "اتحاد دموکراتیک مردم ایران" را بنیاد گذاشتهبود و خبرنامههایی منتشر میکرد. در این ماهها چند بار با فرار از پادگان خود را به تهران رساندم و در برخی از جلسات سخنرانی بهآذین شرکت کردم. در این جلسات در آغاز کسی بهنام ناصر بناکننده، از صاحبان "انتشارات نیل"، در کنار او بود. بعدها بهجای او اغلب فریدون تنکابنی، سیاوش کسرایی و محمدتقی برومند (ب. کیوان) بهآذین را همراهی میکردند. سخنرانیهای بهآذین برای من همواره جالب و آموزنده و حرفهای او بسیار سنجیده و منطقی بود.
ماهی پساز انقلاب دوستان من در محفلی تصمیم گرفتند که به "اتحاد دموکراتیک مردم ایران" بپیوندند و مرا مأمور کردند که به دفتر این سازمان بروم و خواستار ارتباط سازمانی با آنان شوم. دفتر "اتحاد دموکراتیک مردم ایران" اتاق بزرگی بود که در گوشهای از آن زندهیاد هوشنگ پورکریم (پدر خواننده معروف ایرانی – سوئدی لاله) پشت میزی نشستهبود و با صدای نازک و بلندش مشغول گفتوگو با کسی بود، در گوشهای دیگر ب. کیوان پشت میزی نشستهبود و سر در کاری داشت، و در گوشه دیگری بهآذین پشت میزی نشستهبود. او صندلی مقابل میزش را نشانم داد، نشستم، داستان خود را گفتم و افزودم: "ما شنیدهایم که شما رابطی میفرستید که در جلسات ما شرکت کند و ارتباط ما را با سازمان شما برقرار کند". بهآذین خیلی جدی و رسمی گفت: "خیر! ما رابطی برای کسی نمیفرستیم. شما نشریات ما را بخوانید و خودتان فعالیت کنید". این نخستین برخورد و گفتوگوی نزدیک من با بهآذین بود.
اندکی بعد بهآذین و دوستانش هفتهنامه ادبی، هنری، و سیاسی "سوگند" را منتشر کردند. در این نشریه داستانهای کوتاه هم منتشر میشد و از خوانندگان خواستهشدهبود که مطلب برای آن بفرستند. داستان "امپرسیونیستی" کوتاهی نوشتهبودم در توصیف نخستین برخورد یک جوان از روستاهای اطراف سراب آذربایجان با دریا و مفهوم بیکرانگی. این داستان را برای "سوگند" فرستادم، اما یک ماه و دو ماه گذشت و خبری از انتشار آن نشد. عاقبت یک روز به دفتر نشریه "سوگند" که اکنون در نشانی تازهای بود رفتم. ب. کیوان در را بهروی من گشود و مرا به اتاق بهآذین برد. بهآذین چون همیشه مرا خیلی رسمی پذیرفت، صندلیای نشانم داد، نشستم و گفتم "داستانی برایتان فرستادهبودم". همین جمله کافی بود. او اشارهای به ب. کیوان که هنوز در آستانه در اتاق او ایستادهبود کرد، ب. کیوان رفت و لحظهای بعد با دستهای کاغذ باز گشت و آنها را به بهآذین داد. بهآذین نام مرا پرسید. گفتم. در میان دسته کاغذهای به ضخامت پنج یا شش سانتیمتر ورق زد، داستان مرا یافت، نگاه کوتاهی به آن انداخت، و بهسویم درازش کرد. گرفتمش. در گوشه بالای سمت چپ آن نوشتهبود "حرفی برای گفتن ندارد". نگاهش کردم: چشم در چشمم دوختهبود، چنانکه گویی واکنشهای مرا میپایید. برخاستم و خداحافظی کردم. سری تکان داد و به یاد نمیآورم که در این دیدار جملهای جز پرسیدن نامم از او شنیدهباشم. دفتر "سوگند" را ترک کردم. برخورد صریح و بیتکلف بهآذین را به تعارفات معمول و وعدههای سر خرمن و بلاتکلیفی ترجیح میدادم. بعدها آن دستنوشته را ورق زدم و دیدم که در نوشتهی چهارصفحهای من خوشبختانه جز یک غلط نیافته بود: نوشتهبودم "چهره گوشتالو" و او یک "د" به انتهای "گوشتالو" افزودهبود. آن نوشته در این نشانی موجود است.
چندی بعد در کانون نویسندگان ایران حوادثی رخ داد و ما غلط یا درست میشنیدیم که کسانی بر ضد بهآذین و دوستانش کودتا کردهاند و میخواهند رهبری کانون را بهدست بگیرند. این حرکت در نظر من که شاهد فعالیتهای چند سال اخیر بهآذین بودم، بسیار ناجوانمردانه بود. افسوس میخوردم که تا پیش از آن عضو کانون نشدهبودم تا در جبهه دفاع از بهآذین باشم. شرط عضویت در کانون انتشار دست کم دو کتاب بود. تا آن هنگام سه کتاب از من انتشار یافتهبود. دو نسخه از دو کتابم "پانزده قصه از پانزده جمهوری شوروی" و "تحلیلی بر حماسه کوراوغلو" را برداشتم و بار دیگر به دفتر نشریه "سوگند" رفتم. این بار بهآذین حضور نداشت و ب. کیوان مرا پذیرفت و با شنیدن این که مایل به عضویت در کانون هستم، با مهر و شادی آشکاری کتابهای مرا دید و نامم را در برگی یادداشت کرد. اما پیدا بود که دیگر امیدی به حضور خود و دوستانش در کانون نویسندگان ایران نداشت، و عضویت من در این کانون هرگز بهثبت نرسید.
دیرتر با مهر دوستان به جلسات جداشدگان از کانون نویسندگان در منزل محمدرضا لطفی پیوستم. بهآذین نیز آنجا بود و پس از چند جلسه، تأسیس "شورای نویسندگان و هنرمندان ایران" و اساسنامه آن به تصویب جمع رسید. من نیز به عضویت این سازمان در آمدم و هنوز کارت عضویت شماره ٦ و به امضای بهآذین را به یادگار دارم. در جریان این جلسات و گردهماییهای بعدی شورای نویسندگان و هنرمندان هرگز برخورد نزدیکی با بهآذین نداشتم.
اکنون از جمله بهعنوان پیک رابط احسان طبری مشغول بهکار بودم. روزی به دعوت بهآذین و همسرش، احسان طبری و همسرش را برای ناهار به خانهی آنان بردم. طبری و همسرش همواره اصرار داشتند که مرا در میهمانیهای خود شرکت دهند و بنابراین من نیز برای نخستین بار میهمان سفره بهآذین بودم و نان و نمکش را خوردم. همسر هنرمند و مهربان بهآذین روی میز دوازدهنفرهای که در اتاق پذیرایی بزرگی جای داشت سفره رنگینی چیده بود. هنگام ناهار طبری چند بار کوشید مرا نیز در گفتوگوها شرکت دهد، اما در تمام طول چند ساعتی که آنجا بودم هیچ گفتوگوی مستقیمی میان من و بهآذین پیش نیامد!
پس از آن طبری یادداشتهایی خطاب به بهآذین و نیز مطالبی برای درج در دفترهای "شورای نویسندگان و هنرمندان" مینوشت که من میبایست به بهآذین برسانمشان. هر بار پیشاپیش تلفن میزدم، قرار میگذاشتم و به منزل بهآذین میرفتم. او مرا سرپایی و در گاراژ ورودی خانهشان میپذیرفت، سلامم را جویده پاسخ میداد، یادداشت را میخواند، سری تکان میداد، "خوب" میگفت و بعد نگاهم میکرد. میپرسیدم: پاسخی ندارید؟ چیزی ندارید برای ایشان [طبری] ببرم؟ میگفت "خیر!"، خداحافظی میکردم و میرفتم. سخنی بیش از این با هم نداشتیم! من اهل خودشیرینی و چاپلوسی نبودم و بیگمان او نیز هرگز به خودشیرینی و چاپلوسی راه نمیداد. از خمیرهای مشابه بودیم: درونی حساس و لطیف داشت که به ناگزیر میبایست جامهای سخت و خشن بر آن بپوشاند تا از دید و گزند نامحرمان ایمنش دارد. تا آدمی را خوب و ژرف نمیشناخت، در به رویش نمیگشود و مهر از لب بر نمیداشت.
یکی از یادداشتهای طبری خطاب به بهآذین را در پیوستهای کتاب "از دیدار خویشتن – یادنامه زندگی" نوشته احسان طبری، نشر باران، استکهلم، چاپ دوم ١٣٧٩ آوردهام، و نیز در این نشانی.
در این سال خاطرات یکی از شاگردان ناظم حکمت را ترجمه میکردم (این کار که در آخرین دفتر شورای نویسندگان چاپ شده بود، هرگز منتشر نشد و همه نسخههای آن را خمیر کردند). شاگرد ناظم نوشته بود که روزی ترجمه تازهای از "زمین نوآباد" اثر میخاییل شولوخوف را در زندان به اتاق ناظم حکمت بردند و شروع به خواندن آن کردند، اما در همان آغاز وقتی که به عبارت "... تا زمانی که هلال سبز ماه از لابهلای شاخهها دیدهشود..." رسیدند، ناظم حکمت سخت برآشفت، کتاب را به سویی افکند و گفت که ممکن نیست شولوخوف "هلال ماه" نوشتهباشد! ناظم حکمت سالها در شوروی زیستهبود و زبان روسی را میدانست. برآشفتن او کنجکاوم کردم، ترجمهی بهآذین را گشودم و چنین خواندم: "... تا هنگامی که شاخ سبز رنگ ماه از خلال برهنگی شاخهها پدیدار گردد..."! چه زیبا! ناظم حکمت راست میگفت! درود بر بهآذین!
واپسین باری که او را دیدم، در هیئت پیرمردی هفتادساله بود که در اردیبهشت 1362 جمهوری اسلامی لجن بر سیمایش مالیدهبود و در برابر دوربین تلویزیون نشاندهبودندش تا بگوید "من آنی نیستم که هستم"، و از درد بهخود پیچیدم.
چندی بعد دست سرنوشت من و دو دختر بهآذین (و نیز هوشنگ پورکریم) را به گوشهی واحدی از جهان، به مینسک، پرتاب کرد. شهلا، بانویی هنرمند و نقاش بود که دستی بر قلممو، دستی در پرستاری کودکان پرشمار، و دستی در آشپزی و خانهداری داشت – دختر مادرش بود. همسر او نیز نقاش بود، "جمال" امضا میکرد و او و نمایشگاههایش را در "شورای نویسندگان و هنرمندان" دیده بودم. لیلی بانویی اهل کتاب بود. دختر پدرش بود. همسخنی با او، که دریغا دوسه بار بیشتر دست نداد، برایم دلنشین بود، زیرا مرا از ورطهی جهان کور و کر کار طاقتفرسایی که در آن افتادهبودم بیرون میکشید و به یادم میآورد که از چه دنیایی آمدهام. با شوهر ایشان نیز، که بهعنوان مترجم "اندیشههای متی" نوشته برتولد برشت میشناختم، در "شورای نویسندگان و هنرمندان" همنشینی داشتهبودم. در این هنگام زرتشت، پسر بزرگ بهآذین یکی از نخستین کسانی بود که در غرب بانگ اعتراض بلند کردهبود و ما در روزنامه "پراودا" میخواندیم که او در مصاحبههای مطبوعاتی خود در پاریس از شکنجه و تزریق مواد مخدر و داروهای روانگردان به پدرش و دیگر همزنجیران او سخن میگوید.
زرتشت چندی بعد آغاز به انتشار جزوههایی کرد و در یکی از آنها به "کسانی که ادعای جانشینی احسان طبری را دارند" تاخت. به گوش من رساندند که منظور او من هستم! در شگفت بودم و باور نمیکردم. من ِ جوان ِ خام ِ بیسواد کجا و جانشینی طبری کجا؟ چه به گوش او رسانده بودند؟ هرچه فکر میکردم به جایی نمیرسیدم، جز آن که یک بار خطاب به رهبران تازهی حزب گفتهبودم "باید به ما امکان تحصیل داده شود تا شاید روزی بتوانیم جای خالی رفقای در بندمان را پر کنیم". چه تفسیر معوجی از این حرف کردهبودند؟ زرتشت دیگر در میان ما نیست تا از او بازپرسم.
بهآذین در واپسین سالهای زندگانیش "داستان اولن اشپیگل" را ترجمه کرد (نوشته شارل دو کوستر، نشر جامی، تهران ١٣٨١) و دوستان برایم نوشتند که او دلش میخواهد اپرای "اویلن اشپیگل" را بشنود. تنها یک اپرا به این نام وجود دارد: اثریست از جوزپه وردی که هرگز معروفیتی نیافت و اجرای ضبط شدهای از آن وجود ندارد. حدس زدم که منظور او پوئم سنفونیک "تیل اویلن اشپیگل" Till Eulenspiegel اثر ریشارد اشتراوس باید باشد. سیدی این اثر را فرستادم. خودش بود، و شاد بودم از شادی بهآذین.
اما دریغا که همواره در حاشیهی جهان بهآذین ماندم؛ پیوسته در دایرهای بر گرد جهان او چرخیدم و هرگز بر متن آن راه نیافتم. و افسوس که فرصت دیگری دست نخواهد داد. تنها دلم از این شاد است که یاد او همیشه زنده است و نام او همواره به نیکی یاد خواهد شد. اما آیا نام آنهایی را که در زندانها آزارش دادند هیچ شنیدهاید؟
استکهلم، ٤ ژوئن ٢٠٠٦
چه می
دانم؟
این
نوشته پس از درگذشت نویسنده و مترجم پر آوازه محمود اعتمادزاده (م. ا. بهآذین) در
سال 1385 در اینترنت منتشر شد. اکنون دستی بر سر و روی آن کشیدهام و به بزرگداشت
صد سالگی او (زاده 23 دی 1293) تقدیمش میکنم.
نخستین بار در تابستان سال ١٣٥١ (یعنی شش سال پیش از انقلاب) در "فلکه" زندان موقت شهربانی تهران با نام و کار او آشنا شدم. به اتهام شرکت در تظاهرات دانشجویی اعتراض به کشتار امریکا در ویتنام بازداشت شدهبودم، و تازه از "کمیته مشترک ضد خرابکاری" که چسبیده به همین "فلکه" بود (و اکنون "موزه عبرت" شده) به آنجا آوردهبودندم. همزنجیران کتابخانهای ساختهبودند و در میان اندک کتابهای این کتابخانهی تهیدست یکی از کتابهای پرخواننده مجموعهی هشت جلدی "ژان کریستف" نوشته رومن رولان با ترجمه "م. الف. بهآذین" بود. تعداد همزنجیران در این جای تنگ گاه به بیش از یکصد و بیست نفر میرسید؛ جا برای خوابیدن کم بود؛ و برای خواندن این کتاب باید نوبت میگرفتی.
سرانجام نوبت من رسید. نوجوان نوزدهسالهای بودم که هنوز اثری جدی و چیزی جز نوشتههای "مجلهای" پرویز قاضیسعید، منوچهر مطیعی، احمد احرار، حسینقلی سالور و از این دست نخواندهبودم. پس شگفت نیست که زبان زیبا و گیرای بهآذین از همان نخستین صفحههای کتاب مرا کشید و با خود برد. چه کشفی! این زبان گوشههای هوش خواننده را به چالش میخواند، ژرفترین احساسهای او را بهیادش میآورد و دنیایی بس رنگارنگ از واژهها و تعبیرها در برابر او میگشود. خود داستان نیز، که گویا با الهام از زندگانی بیتهوفن نگاشته شدهبود، برای من که دلبستگی زیادی به موسیقی داشتم، بسیار گیرا بود. ساعات طولانی و دلگیر زندان به کمک این کتاب بهسرعت سپری میشد.
سالی دیرتر ترجمههای دیگر بهآذین از آثار نویسنده روس برندهی جایزه نوبل میخاییل شولوخوف منتشر شد و نقل محافل ما بود. "دن آرام" دستبهدست میگشت، میخواندیمش، لذت میبردیم، میآموختیم، تحلیلش میکردیم و خواندنش را به دوستان دیگر توصیه میکردیم. اکنون من گریگوری مهلهخوف بودم که در استپهای پیرامون دن زیر آفتاب دلنشین با آکسینیا عشق میورزیدم. حتی نام روسی کتاب را آموختهبودم: "تیخی دن"!
در زمستان ١٣٥٥ و بهار و تابستان ١٣٥٦ نامههای اعتراضی سرگشادهای از سوی کانون نویسندگان ایران به دبیری بهآذین خطاب به نخستوزیر وقت امیرعباس هویدا انتشار یافت و نسخههایی از آن به دانشگاه ما هم راه یافت. در مهرماه ١٣٥٦ "ده شب" شعر و سخنرانی کانون نویسندگان ایران در انستیتو گوته تهران برگزار شد. بهآذین، دبیر کانون، در شب آخر از جمله چنین گفت:
"در اين جمع، هرشب، بارها و بارها نام کانون
نويسندگان به گوشتان رسيده است. بارها و بارها شنيدهايد که ما خواستار آزادی
انديشه و بيان، آزادی چاپ و نشر آثار قلمی، آزادی اجتماع و سخنرانی هستيم و اين
همه بر مقتضای قانون اساسی ايران، متمم آن و اعلاميه جهانی حقوق بشر.
خواست ما، بازگشت به آزادیست. آزادی غايت مقصود ماست، امروز و هميشه. ما اين آزادی را حق همه میدانيم و برای همه میخواهيم؛ همه، بدون کمترين استثنا.
دوستان! جوانان! ده شب به صورت جمعيتی که غالباً سر به ده هزار و بيشتر میزد، آمديد و اينجا روی چمن و خاک نمناک، روی آجر و سمنت لبه حوض، نشسته و ايستاده، در هوای خنک پاييز و گاه ساعتها زير باران تند صبر کرديد و گوش به گويندگان داديد. چه شنيديد؟ آزادی و آزادی و آزادی."
خواست ما، بازگشت به آزادیست. آزادی غايت مقصود ماست، امروز و هميشه. ما اين آزادی را حق همه میدانيم و برای همه میخواهيم؛ همه، بدون کمترين استثنا.
دوستان! جوانان! ده شب به صورت جمعيتی که غالباً سر به ده هزار و بيشتر میزد، آمديد و اينجا روی چمن و خاک نمناک، روی آجر و سمنت لبه حوض، نشسته و ايستاده، در هوای خنک پاييز و گاه ساعتها زير باران تند صبر کرديد و گوش به گويندگان داديد. چه شنيديد؟ آزادی و آزادی و آزادی."
پس از آن "گروه دانشجویی پژوهشهای فرهنگی" دانشگاه من، دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف کنونی)، از سعید سلطانپور، عضو کانون نویسندگان، دعوت کرد تا در ٢٤ آبان ١٣٥٦ درباره "تئاتر و آزادی" سخنرانی کند. جمعیت بزرگی برای شنیدن این سخنرانی در سالن ورزش دانشگاه گرد آمدند و بعد پلیس حاضر در دروازه ورودی دانشگاه به بهانهی کمبود جا از ورود دیگرانی که در برابر دانشگاه گرد آمدهبودند، جلوگیری کرد، فضای پر تنشی ایجاد شد، درگیری پیش آمد و دهها نفر از مشتاقان شرکت در سخنرانی بازداشت شدند و به جاهای نامعلومی بردهشدند. زندهیاد سعید سلطانپور با شنیدن خبر بازداشت عدهای روی صحنه رفت و اعلام کرد که سخنرانی نخواهد کرد و گردانندگان از همه دعوت کردند که تا آزادی افراد بازداشتشده در همان سالن بمانیم. جمعیت یکدل و یکصدا موافقت کردند. من نیز، که تحصیلم در این دانشگاه به پایان رسیدهبود و در انتظار اعزام به سربازی بودم، در میان جمع بودم. شب پرشوری بود. گفته میشد که در حدود پنج هزار نفر در سالن و پیرامون آن هستند. این جمع ساعات طولانی شب را با شعر و ترانه و آواز سپری میکردند. این نخستین تحصن انقلاب بود.
از نیمههای شب دوستان من در گروه "پژوهشهای فرهنگی" از من خواستند که در گرداندن جلسه یاریشان کنم و پذیرفتم. تا روز بعد من نیز در صحنهگردانی حضور داشتم. نزدیک ظهر روز بعد بهآذین همراه با رئیس دانشگاه ما پروفسور حسینعلی مهران و شاعر معروف سیاوش کسرایی و چند تن دیگر از اعضای کانون نویسندگان به جمع ما پیوستند. پشت میکروفون رفتم، ورود آنان را اعلام کردم و از جمع خواستم که به سخنان بهآذین گوش فرا دهند. شرح مفصل این شب را در کتاب "قطران در عسل" نوشتهام. با پذیرش آنچه بهآذین گفت، و پساز صدور قطعنامههایی، جمع بزرگ ما همچون رودی آرام و ساکت، دانشگاه را ترک کرد. فردا شنیدم که در تقاطع نواب و تقاطع اسکندری پلیس وحشیانه به جمعیت حمله کرده و تلفاتی به بار آمده است. سخن از عملیات قهرمانانه نویسندهی معروف دکتر غلامحسین ساعدی میرفت که در حیاطی در یکیاز خیابانهای فرعی زخمیها را به درون میکشیده و به آنان رسیدگی میکردهاست.
روز ٣٠ آبان ١٣٥٦ قرار بود خود بهآذین در دانشگاه ما سخنرانی کند، اما عدهای چماقدار به جمعیتی که در برابر دانشگاه گرد آمدهبودند و به خبر لغو سخنرانی گوش میدادند حمله کردند و عده زیادی بازداشت شدند. صبح روز سوم آذرماه مأموران امنیتی بهآذین را در منزلش دستگیر کردند و بهجایی نامعلوم بردند. اعلام کردند که در منزل او چماق پیدا شدهاست! او مینویسد که بیستویکی- دو تن بودند که خانهاش را تفتیش کردند: "[...] ماشین تحریرم را بهعنوان مدرک جرم بردند، همچنین شاخههای خشک درختان باغچه را که گوشه حیاط به دیوار تکیه داشت. در ضمن، بیل گرفتند و برای پیدا کردن سلاحهای احتمالی باغچه را بیل زدند. از اتاق کاوه هم قمقمه و کارد کوهنوردیش را بامقداری پیچ و مهره و سیم کهنه برق آوردند و روی میز ناهارخوریمان تلانبار کردند و من و کاوه را در کنار این انبوه مدارک نشاندند و عکس گرفتند و صورتمجلس نوشتند [...]"! ("از هر دری"، جلد دوم، نشر جامی، تهران ١٣٧٢، ص ١٠٧). باید به یاد داشت که این یک سال پیش از انقلاب است.
در دیماه ١٣٥٦ به سربازی رفتم و در اسفند همان سال با وجود پایان تحصیل مهندسی، با درجه سرباز صفر از پادگان چهلدختر شاهرود سر در آوردم. آنجا در کنار بسیاری کتابهای دیگر، کار بعدی بهآذین، ترجمه "جان شیفته" را با خود داشتم و میخواندم. اینها برخی از یادداشتهاییست که آن هنگام از این کتاب برداشتم:
* "کسانی که عواطف نیرومندی دارند، چندان در کار خود زیرک نیستند."
* "بدا بهحال دلهایی که بیش از اندازه محفوظ بودهاند! هنگامی که سودا راه به دل باز میکند، آن که عفیفتر است بیدفاعتر است"
* "وقایع تا آنجا بر زندگی اثر میگذارند که زندگی خود انتخابشان کرده، - و این وسوسه در من است که بگویم: خود به وجودشان آوردهباشد"
* "یک سرشت سرشار اگر نتواند از وجود خویش گرسنگان را غذا دهد میمیرد...«ایثار»!"
* "چه کسی در تنهایی بیبهره از عشق، چهکسی بیغرور آماده نبرد است؟ برای چه نبرد کند کسی که باورش نیست ثروتهایی والا دارد که باید از آن دفاع کرد و باید بهخاطر آن پیروز گشت یا مرد؟"
* "زندگی میگذرد، و هرگز یک لحظه دوبار بهدست نمیآید. باید آناً خواست، یا آنکه هرگز نخواست... – شاید اشتباه بکنید. – شاید. ... انسان در خواستن غالباً اشتباه میکند، اما در نخواستن اشتباهش همیشه است."
* "آن که از عهده روبهرو شدن با خطر برنمیآید، نژاده نیست. جایی که زندگی هست، مرگ هست: این نبردیست در هر لحظه."
* "نه! انسان نمیتواند تنها با نان و عشق زندگی کند... کار کن و بیافرین!"
* "در برکنار ماندن از کسانی که نبرد میکنند، هیچچیز شخص را معذور نمیدارد جز نبوغ یا تقدس، که آنهم چیزی نیست که به قدوبالای مردم عادی باشد؛ و خود ایندو نیز مستوجب نبردی باز دشوارتر است، چه نبرد را به پایگاه ابدیت میکشانند"
در ماههای پیش از انقلاب بهمن ٥٧ بهآذین "اتحاد دموکراتیک مردم ایران" را بنیاد گذاشتهبود و خبرنامههایی منتشر میکرد. در این ماهها چند بار با فرار از پادگان خود را به تهران رساندم و در برخی از جلسات سخنرانی بهآذین شرکت کردم. در این جلسات در آغاز کسی بهنام ناصر بناکننده، از صاحبان "انتشارات نیل"، در کنار او بود. بعدها بهجای او اغلب فریدون تنکابنی، سیاوش کسرایی و محمدتقی برومند (ب. کیوان) بهآذین را همراهی میکردند. سخنرانیهای بهآذین برای من همواره جالب و آموزنده و حرفهای او بسیار سنجیده و منطقی بود.
ماهی پساز انقلاب دوستان من در محفلی تصمیم گرفتند که به "اتحاد دموکراتیک مردم ایران" بپیوندند و مرا مأمور کردند که به دفتر این سازمان بروم و خواستار ارتباط سازمانی با آنان شوم. دفتر "اتحاد دموکراتیک مردم ایران" اتاق بزرگی بود که در گوشهای از آن زندهیاد هوشنگ پورکریم (پدر خواننده معروف ایرانی – سوئدی لاله) پشت میزی نشستهبود و با صدای نازک و بلندش مشغول گفتوگو با کسی بود، در گوشهای دیگر ب. کیوان پشت میزی نشستهبود و سر در کاری داشت، و در گوشه دیگری بهآذین پشت میزی نشستهبود. او صندلی مقابل میزش را نشانم داد، نشستم، داستان خود را گفتم و افزودم: "ما شنیدهایم که شما رابطی میفرستید که در جلسات ما شرکت کند و ارتباط ما را با سازمان شما برقرار کند". بهآذین خیلی جدی و رسمی گفت: "خیر! ما رابطی برای کسی نمیفرستیم. شما نشریات ما را بخوانید و خودتان فعالیت کنید". این نخستین برخورد و گفتوگوی نزدیک من با بهآذین بود.
اندکی بعد بهآذین و دوستانش هفتهنامه ادبی، هنری، و سیاسی "سوگند" را منتشر کردند. در این نشریه داستانهای کوتاه هم منتشر میشد و از خوانندگان خواستهشدهبود که مطلب برای آن بفرستند. داستان "امپرسیونیستی" کوتاهی نوشتهبودم در توصیف نخستین برخورد یک جوان از روستاهای اطراف سراب آذربایجان با دریا و مفهوم بیکرانگی. این داستان را برای "سوگند" فرستادم، اما یک ماه و دو ماه گذشت و خبری از انتشار آن نشد. عاقبت یک روز به دفتر نشریه "سوگند" که اکنون در نشانی تازهای بود رفتم. ب. کیوان در را بهروی من گشود و مرا به اتاق بهآذین برد. بهآذین چون همیشه مرا خیلی رسمی پذیرفت، صندلیای نشانم داد، نشستم و گفتم "داستانی برایتان فرستادهبودم". همین جمله کافی بود. او اشارهای به ب. کیوان که هنوز در آستانه در اتاق او ایستادهبود کرد، ب. کیوان رفت و لحظهای بعد با دستهای کاغذ باز گشت و آنها را به بهآذین داد. بهآذین نام مرا پرسید. گفتم. در میان دسته کاغذهای به ضخامت پنج یا شش سانتیمتر ورق زد، داستان مرا یافت، نگاه کوتاهی به آن انداخت، و بهسویم درازش کرد. گرفتمش. در گوشه بالای سمت چپ آن نوشتهبود "حرفی برای گفتن ندارد". نگاهش کردم: چشم در چشمم دوختهبود، چنانکه گویی واکنشهای مرا میپایید. برخاستم و خداحافظی کردم. سری تکان داد و به یاد نمیآورم که در این دیدار جملهای جز پرسیدن نامم از او شنیدهباشم. دفتر "سوگند" را ترک کردم. برخورد صریح و بیتکلف بهآذین را به تعارفات معمول و وعدههای سر خرمن و بلاتکلیفی ترجیح میدادم. بعدها آن دستنوشته را ورق زدم و دیدم که در نوشتهی چهارصفحهای من خوشبختانه جز یک غلط نیافته بود: نوشتهبودم "چهره گوشتالو" و او یک "د" به انتهای "گوشتالو" افزودهبود. آن نوشته در این نشانی موجود است.
چندی بعد در کانون نویسندگان ایران حوادثی رخ داد و ما غلط یا درست میشنیدیم که کسانی بر ضد بهآذین و دوستانش کودتا کردهاند و میخواهند رهبری کانون را بهدست بگیرند. این حرکت در نظر من که شاهد فعالیتهای چند سال اخیر بهآذین بودم، بسیار ناجوانمردانه بود. افسوس میخوردم که تا پیش از آن عضو کانون نشدهبودم تا در جبهه دفاع از بهآذین باشم. شرط عضویت در کانون انتشار دست کم دو کتاب بود. تا آن هنگام سه کتاب از من انتشار یافتهبود. دو نسخه از دو کتابم "پانزده قصه از پانزده جمهوری شوروی" و "تحلیلی بر حماسه کوراوغلو" را برداشتم و بار دیگر به دفتر نشریه "سوگند" رفتم. این بار بهآذین حضور نداشت و ب. کیوان مرا پذیرفت و با شنیدن این که مایل به عضویت در کانون هستم، با مهر و شادی آشکاری کتابهای مرا دید و نامم را در برگی یادداشت کرد. اما پیدا بود که دیگر امیدی به حضور خود و دوستانش در کانون نویسندگان ایران نداشت، و عضویت من در این کانون هرگز بهثبت نرسید.
دیرتر با مهر دوستان به جلسات جداشدگان از کانون نویسندگان در منزل محمدرضا لطفی پیوستم. بهآذین نیز آنجا بود و پس از چند جلسه، تأسیس "شورای نویسندگان و هنرمندان ایران" و اساسنامه آن به تصویب جمع رسید. من نیز به عضویت این سازمان در آمدم و هنوز کارت عضویت شماره ٦ و به امضای بهآذین را به یادگار دارم. در جریان این جلسات و گردهماییهای بعدی شورای نویسندگان و هنرمندان هرگز برخورد نزدیکی با بهآذین نداشتم.
اکنون از جمله بهعنوان پیک رابط احسان طبری مشغول بهکار بودم. روزی به دعوت بهآذین و همسرش، احسان طبری و همسرش را برای ناهار به خانهی آنان بردم. طبری و همسرش همواره اصرار داشتند که مرا در میهمانیهای خود شرکت دهند و بنابراین من نیز برای نخستین بار میهمان سفره بهآذین بودم و نان و نمکش را خوردم. همسر هنرمند و مهربان بهآذین روی میز دوازدهنفرهای که در اتاق پذیرایی بزرگی جای داشت سفره رنگینی چیده بود. هنگام ناهار طبری چند بار کوشید مرا نیز در گفتوگوها شرکت دهد، اما در تمام طول چند ساعتی که آنجا بودم هیچ گفتوگوی مستقیمی میان من و بهآذین پیش نیامد!
پس از آن طبری یادداشتهایی خطاب به بهآذین و نیز مطالبی برای درج در دفترهای "شورای نویسندگان و هنرمندان" مینوشت که من میبایست به بهآذین برسانمشان. هر بار پیشاپیش تلفن میزدم، قرار میگذاشتم و به منزل بهآذین میرفتم. او مرا سرپایی و در گاراژ ورودی خانهشان میپذیرفت، سلامم را جویده پاسخ میداد، یادداشت را میخواند، سری تکان میداد، "خوب" میگفت و بعد نگاهم میکرد. میپرسیدم: پاسخی ندارید؟ چیزی ندارید برای ایشان [طبری] ببرم؟ میگفت "خیر!"، خداحافظی میکردم و میرفتم. سخنی بیش از این با هم نداشتیم! من اهل خودشیرینی و چاپلوسی نبودم و بیگمان او نیز هرگز به خودشیرینی و چاپلوسی راه نمیداد. از خمیرهای مشابه بودیم: درونی حساس و لطیف داشت که به ناگزیر میبایست جامهای سخت و خشن بر آن بپوشاند تا از دید و گزند نامحرمان ایمنش دارد. تا آدمی را خوب و ژرف نمیشناخت، در به رویش نمیگشود و مهر از لب بر نمیداشت.
یکی از یادداشتهای طبری خطاب به بهآذین را در پیوستهای کتاب "از دیدار خویشتن – یادنامه زندگی" نوشته احسان طبری، نشر باران، استکهلم، چاپ دوم ١٣٧٩ آوردهام، و نیز در این نشانی.
در این سال خاطرات یکی از شاگردان ناظم حکمت را ترجمه میکردم (این کار که در آخرین دفتر شورای نویسندگان چاپ شده بود، هرگز منتشر نشد و همه نسخههای آن را خمیر کردند). شاگرد ناظم نوشته بود که روزی ترجمه تازهای از "زمین نوآباد" اثر میخاییل شولوخوف را در زندان به اتاق ناظم حکمت بردند و شروع به خواندن آن کردند، اما در همان آغاز وقتی که به عبارت "... تا زمانی که هلال سبز ماه از لابهلای شاخهها دیدهشود..." رسیدند، ناظم حکمت سخت برآشفت، کتاب را به سویی افکند و گفت که ممکن نیست شولوخوف "هلال ماه" نوشتهباشد! ناظم حکمت سالها در شوروی زیستهبود و زبان روسی را میدانست. برآشفتن او کنجکاوم کردم، ترجمهی بهآذین را گشودم و چنین خواندم: "... تا هنگامی که شاخ سبز رنگ ماه از خلال برهنگی شاخهها پدیدار گردد..."! چه زیبا! ناظم حکمت راست میگفت! درود بر بهآذین!
واپسین باری که او را دیدم، در هیئت پیرمردی هفتادساله بود که در اردیبهشت 1362 جمهوری اسلامی لجن بر سیمایش مالیدهبود و در برابر دوربین تلویزیون نشاندهبودندش تا بگوید "من آنی نیستم که هستم"، و از درد بهخود پیچیدم.
چندی بعد دست سرنوشت من و دو دختر بهآذین (و نیز هوشنگ پورکریم) را به گوشهی واحدی از جهان، به مینسک، پرتاب کرد. شهلا، بانویی هنرمند و نقاش بود که دستی بر قلممو، دستی در پرستاری کودکان پرشمار، و دستی در آشپزی و خانهداری داشت – دختر مادرش بود. همسر او نیز نقاش بود، "جمال" امضا میکرد و او و نمایشگاههایش را در "شورای نویسندگان و هنرمندان" دیده بودم. لیلی بانویی اهل کتاب بود. دختر پدرش بود. همسخنی با او، که دریغا دوسه بار بیشتر دست نداد، برایم دلنشین بود، زیرا مرا از ورطهی جهان کور و کر کار طاقتفرسایی که در آن افتادهبودم بیرون میکشید و به یادم میآورد که از چه دنیایی آمدهام. با شوهر ایشان نیز، که بهعنوان مترجم "اندیشههای متی" نوشته برتولد برشت میشناختم، در "شورای نویسندگان و هنرمندان" همنشینی داشتهبودم. در این هنگام زرتشت، پسر بزرگ بهآذین یکی از نخستین کسانی بود که در غرب بانگ اعتراض بلند کردهبود و ما در روزنامه "پراودا" میخواندیم که او در مصاحبههای مطبوعاتی خود در پاریس از شکنجه و تزریق مواد مخدر و داروهای روانگردان به پدرش و دیگر همزنجیران او سخن میگوید.
زرتشت چندی بعد آغاز به انتشار جزوههایی کرد و در یکی از آنها به "کسانی که ادعای جانشینی احسان طبری را دارند" تاخت. به گوش من رساندند که منظور او من هستم! در شگفت بودم و باور نمیکردم. من ِ جوان ِ خام ِ بیسواد کجا و جانشینی طبری کجا؟ چه به گوش او رسانده بودند؟ هرچه فکر میکردم به جایی نمیرسیدم، جز آن که یک بار خطاب به رهبران تازهی حزب گفتهبودم "باید به ما امکان تحصیل داده شود تا شاید روزی بتوانیم جای خالی رفقای در بندمان را پر کنیم". چه تفسیر معوجی از این حرف کردهبودند؟ زرتشت دیگر در میان ما نیست تا از او بازپرسم.
بهآذین در واپسین سالهای زندگانیش "داستان اولن اشپیگل" را ترجمه کرد (نوشته شارل دو کوستر، نشر جامی، تهران ١٣٨١) و دوستان برایم نوشتند که او دلش میخواهد اپرای "اویلن اشپیگل" را بشنود. تنها یک اپرا به این نام وجود دارد: اثریست از جوزپه وردی که هرگز معروفیتی نیافت و اجرای ضبط شدهای از آن وجود ندارد. حدس زدم که منظور او پوئم سنفونیک "تیل اویلن اشپیگل" Till Eulenspiegel اثر ریشارد اشتراوس باید باشد. سیدی این اثر را فرستادم. خودش بود، و شاد بودم از شادی بهآذین.
اما دریغا که همواره در حاشیهی جهان بهآذین ماندم؛ پیوسته در دایرهای بر گرد جهان او چرخیدم و هرگز بر متن آن راه نیافتم. و افسوس که فرصت دیگری دست نخواهد داد. تنها دلم از این شاد است که یاد او همیشه زنده است و نام او همواره به نیکی یاد خواهد شد. اما آیا نام آنهایی را که در زندانها آزارش دادند هیچ شنیدهاید؟
استکهلم، ٤ ژوئن ٢٠٠٦
No comments:
Post a Comment