محمود اعتمادزاده به آذین

محمود اعتمادزاده به آذین

سخنرانی در مراسم خاکسپاری


گزارش سهیل آصفی از خاکسپاری به آذین
جان شیفته آرام گرفت
محمود اعتمادزاده، فرزند زمین به مادر پیوست.

    « به یاد تو و به نام تو،ای همه تو ،به زودی خواهم رفت. و به یقین نه جای اندوه است،نه شادی. حادثه ای است طبیعی و ضروری. محمود اعتمادزاده، فرزند زمین به مادر پیوست.آمد مگسی پرید و ناپیدا شد. با درود و بدرود. به آذین.»
 این، متن وصیتنامه "م.الف.به آذین" بود که در نیمه روز یازدهم خردادماه آن هنگام که گرد هم آمدیم تا پیکرش را به زمین سرد امانت دهیم توسط فرزندش کاوه به اطلاع یاران رسید.« توصیه اکید به آذین این بود که جلسات آنچنانی ،یعنی جلساتی که مرسوم هست به هیچ عنوان برای ایشان برگزار نشود. ساده ترین حالتی که ما توانستیم اجرا کنیم و احساسات دوستان را نیز رعایت کنیم این بود که بدون اطلاع رسانی رسمی  بر مزار او جمع شویم،که جمع شدیم. جلسه ای تحت عنوان ترحیم یا مسجد یا چیز دیگری در میان نخواهد بود.» رها شد و تمام. باری،او در آخرین رویاهای خود با آن نیروی آفریننده که کهکشانهای خود،این نطفه خدایی را در درون شب می افشاند یکی گشت.« آنچه در جان ما ثبت شده است، همین خود سرنوشت است.با زندگی ما،با مرگ ما،به تحقق می پیوندد. و خدا کند که من باز بتوانم آنقدر زنده بمانم که جانم را در راه آن فدا کنم! دست کم،می دانم که کسان من خواهند دانست جانشان را با همان شادی فدا کنند که من امکان دارد بکنم. من،مرده یا زنده،در آن شرکت خواهم جست...»آری به آذین، از سنگ خون می چکد. زنده است! مقابل درب اصلی بیمارستان آراد یاران گرد هم آمده اند. یک سو محمد علی عمویی و دیگر سو هوشنگ ابتهاج. یک سو زمین، سوی دیگر خدا و این جان شیفته ماست که وصیت کرد هیچ مراسم ترحیمی برای او برگزار نشود و در مراسم خاکسپاری نیز تنها خانواده و دوستان نزدیک حضور داشته باشند. کسانی آمده اند تا شاید که رد پای او شوند.« ما نیز روی محبوبان خود خواهیم گذشت. ما  نیز در واپسین نبردشان شرکت خواهیم جست... اینک با هم راه می سپاریم. یک رودخانه ایم...» و نام آنت رولان، آنت به آذین، "رودخانه" بود. آنت ریوی یرا، از آن نسل زنان پیشتاز که ناگزیر گشت به دشواری،با پنجه در افکندن با پیشداوریها و کارشکنی همراهان مرد خویش راه خود را به سوی یک زندگی مستقل باز کند. از آن پس پیروزی به بهای کوششی جانانه به دست آمد... « رودخانه هستی، رودخانه آفریده ها، رودخانه اعصار،که از پهلوی تند شیب کوه مارپیچ بالا می رود.» حالا جان شیفته آن سوی قله هاست. آن بالای بالا، پاک در ژرفا، در آن سوی قله ها،گرداب اقیانوس آسمان...» به طرف بهشت زهرای تهران راه می افتیم. هیچ کس خبردار نیست. هیچ کس را خبردار نکرده اند. کاوه، حتی در گفتگو با خبرگزاری ها وقتی از او درباره زمان تشییع پدرش پرسیده شد گفت که هیچ چیز معلوم نیست. این همان زمانی بود که همه چیز معلوم بود و یاران در تدارک برگزاری مراسمی در حداقل ممکن بودند. آنگونه که او خواسته بود. آمبولانس راه می افتد. اشک سیل می شود. و ما پشت آمبولانس. روزهای آغاز تعطیلاتی چند روزه تو را زودتر از خیابان های خلوت تهران به بهشت زهرا می رساند. مقصد، بهشت "بی بی سکینه" آن سوی شهر کرج در جاده قزوین است. حالا به بهشت زهرا رسیدیم برای انجام مراسم شستشو. منتظر می شویم. او را دارند شستشو می دهند. پاکش می کنند. از چه پاکش می کنید شما ای...پاسدارندگان مرگ... او پاک است! پاک پاک. اینجا دیگر رهایش کنید! سالن انتظار غسالخانه پر است از عزاداران. هر کس عزایی گرفته است برای مرده اش و این به آن می گوید مرده اش عمر پرباری داشت. مرده ها همه با همند اینجا. به آذین تو کجایی بین این همه. تو که مرده نیستی. می خواهم بیرون کنم آنها را. اما آنها مردمند. و مگر تو برای آنها نبود که دویدی و شعله شدی و قطره قطره آب... چه کردند!  چه کردند با تو آنها! آنها اما مردم نبودند.. نامردمان... بهشت زهرا الکترونیکی شده حالا. توسعه پیدا کرده خیلی و ماشین های نعش کشش بنز شده اند...تلویزیونی با صفحه مسطح نام متوفیان و محل دفنشان را یک به یک بر صفحه ظاهر می کند و می برد. مثل تابلوی گیت ورود و خروج فرودگاه که می نویسد فلان پرواز نشست ، فلان پرواز بلند شد و آن یکی استند بای است. ایستاده ایم و منتظر لحظه فرود  به تابلو چشم دوخته ایم. هی اسم می آید. هی اسم می رود. بروید بروید کنار همه تان. اشک می آید. چشم تار می شود.نام: محمود. فامیل:اعتمادزاده. محمود اعتماد زاده!  او پاک شده است حالا. سپید پوشش کرده اند با دو گره این سو و آن سو. برای اولین بار است که پیکری را بر دوش می برم. دوست جوان هم سن و سالی یک سو و دیگر سو جعفر کوش آبادی و یارانی چند. بلندش می کنیم و می آییم در خیابان شلوغ رو به روی غسالخانه. یکی شروع می کند. نه! از این چیزها نگویید. نه! سکوت کنید. او به آذین است. حرمتش نشکنید. سکوت. تا آمبولانس می آییم. ترمه را به روی پیکرش می کشیم. هیچ کس. هیچ چیز. چند نفر تنها اینجا هستند. یک به یک خم شده و بر سرش بوسه می زنند. « رودخانه به سوی دریا روان است... بی آن که هیچ ساکن باشد! زندگی که گام می سپارد... رو به پیش!جریان، حتی در مرگ، ما را با خود می برد.. حتی در مرگ ما پیش خواهیم بود...» سوار آمبولانس و حرکت به سوی منزل آخر. اینجا جمعیت بیشتری آمده اند. گور آماده شده است. باز هم به دوشش می گیریم و می آوریمش. قطاری از جمعیت پشت سر او روان است. یکصدا : درود بر به آذین. یار، حالا آنجاست. مچاله شده است. مچاله اش کرده است یاد و یاد و یاد. سلانه سلانه خود را می کشد. وداع کن با به آذینت. بالای سرش ایستاده و همسرش را نگاه می کند. یادت هست آن میز گرد؟ همان میز گرد وسط حال؟ چقدر تو تکاپو کردی و شاید کمتر کسی بداند که چقدر دشوار بود همسر به آذین بودن. و تو تا پایان راه با او آمدی... همراه، همیار... بی لحظه ای که حتی بیفتی و وقتی آذین کاوه رفت تو هم چقدر شکستی... صدا اوج می گیرد. شیون و زاری تا خدا. گوری باریک که کنده شده است. می بینمت که داری می دوی. چقدر می دوی تو به آذین. آرام و قرار نداری... می دوی تا نویسندگان میهن کانون داشته باشند. می نشینی. می خوانی، می بینی، می نویسی و هی می نویسی... مردم، نامه ات می کنند. نامه مردم می شوی با "ژان کریستف"،با "جان شیفته"،با "زمین نو آباد"و "مهمانی آقایان"... یک لحظه آرام وقرار نداری در شب های شعر گوته تا روشنفکران بیایند و با مردم سخن بگویند. مردم، حالا دیگر شولوخف را می شناسند. رومن رولان را و تو را! و مردم و مردم و مردم. و به آذین تو نخواستی که مردم وقتی که در فراز می شود و رهسپار غرقاب آخری به بدرقه ات بیایند. نه به آذین ،تو نخواستی! به آذین، از دری که کوبه ندارد رقصان می گذرد.. آرام،آرام، آرامتر.. آرام بگذاریدش آن تو. نه! خاک نریزید. سیاه می شود آن زیر. اما او که از سیاهی نمی ترسد. از سلول انفرادی نمی ترسد. و مگر نه آنکه زندگی جز برای بزدلان نمی تواند که خطرناک نباشد و این گفته آنت بود که "بسا شبها پیشاپیش بر مرگ پسر خود گریست." ژان کریستف! نگاه کن. می بینی؟ « کریستف،بمیریم تا از نو زاده شویم!...» تو هستی به آذین که با زبان آنتت  با ما سخن می گویی « خودت را خسته نکن!... یکی عقیده به این دارد، یکی عقیده به آن... این چندان مهم نیست. واژه ها انگار تیرهای راهنمای کنار جاده است.باد بر می اندازدشان، باران خطشان را پاک می کند. ولی آنچه اهمیت دارد خود جاده است؛ و ما برای خود قطب نمایی داریم...» نگاه کن به آذین. نگاه کن به این زمین پیر مهربان در این خراب آباد که چگونه این گورستان که زمینش میزبان زیباترین فرزندان آفتاب و باد در آن فصل تموز نیز بود  نفس گرم بهاریش را به چهره هامان می زند.« ولی من می روم... برای شما هم سهمی از خشنودی می گذارم. همه چیز را من بر نمی دارم. شما هم خواهید رفت.در کار رفتن اید.. و همه چیز می رود، همه آنچه ما دوست داریم، و همچنین این زمین پیر مهربان. نه ،ما خودخواه نیستیم! استثنا نمی گذاریم! آنچه برای یکی رواست، برای همه رواست. برابری!» به آذین در یکی از معدود گفتگوهای سالهای اخیرش زمانی که در برابر این پرسش "چیستا" قرار گرفت که "اگر موهبت یک زندگی دوباره به شما اعطا شود، آن را چگونه خواهید گذراند؟" با کلمات،  جان کلام را نقاشی می کند: «هستی در گردش و کنش همیشگی اش رفتاری از سر ضرورت دارد. هر چیز به ناچار به چیزی می آید. دودلی و پشیمانی و بازگشت در هستی نیست. من به ضرورت، یا به جبر باور دارم. پس چگونه می توانم خواستار زندگی دوباره، به هر صورت که پنداشته شود، باشم؟ همین زندگی که داشته ام برایم بس است. خوشی های اندک و رنج های بسیارش را پذیرفته ام و دوست دارم. به پایان راه رسیده ام. باید بار بیفکنم، بی شتاب، بی هول و هراس. خوشا من!» جمعیت می خواهد که سرود بخواند. دم می گیرد،"سر اوومد زمستون،شکفته بهارون..." کاوه اما ترجیح می دهد سرودی خوانده نشود. تنها. آرام آرام. یاران یکصدا می شوند "مرغ سحر ناله سر کن،داغ مرا تازه تر کن.... ظلم ظالم،جور صیاد آشیانم داده بر باد...» محمد علی عمویی با تشویق جمعیت تریبون را به دست می گیرد :« .... هم اکنون به آذین را در قلب خودمان احساس می کنیم. نه فقط حالا، از مدتها قبل "به آذین" در وجود ما بوده. هم اکنون هم هست. سالهای سال بعد از این هم خواهد بود. "به آذین" نه فقط با آثار ارزشمندش چهره بزرگ و شایسته ی ادب این مملکت بود، انسانیتش، آن بزرگواری ویژه اش فراتر از آثارش بود. ای کاش همگان این مجال و فرصت را در این ماتم سرا پیدا می کردند که از فیض وجود این دُر گرانبها بهره بگیرند و از سجایای ویژه او لذت ببرند.» قدیمی ترین زندانی سیاسی ایران درباره دامنه و وسعت تاثیرگذاری آثار "به آذین" گفت، « آثار "به آذین" نیازی به معرفی ندارد. من تصور می کنم همه کسانی که در اینجا هستند با آثار او آشنا هستند اما زمانی برای نخستین بار شعر "آرش کمانگیر" به زندان رسوخ کرد. مقدمه این جزوه نثر فخیم "به آذین" را در خود داشت که اثر آن جزوه را دو چندان کرده بود. کسانی که با "به آذین" مهشور بودند و از نزدیک با او آمد و شد داشتند به خوبی با چهره انسانی این هنرمند،نویسنده و مترجم متعهد به خوبی آشنا هستند. بررسی اجمالی روی آثار "به آذین" به خوبی روشن می کند که او در چه عرصه ای فکر می کرد و در چه عرصه ای کار می کرد.» عمویی درباره چرایی اعلام نشدن رسمی خبر تشییع پیکر "به آذین" در رسانه ها و سامان نگرفتن مراسمی که می توانست چیزی در وسعت مراسم بدرقه شاملو باشد گفت،« ما بنا به وصیت خود این عزیزمان،بنا به خواست خانواده محترم ایشان مراسم را در حداقل ممکن برگزار کردیم. شاید ایشان حتی به این تعداد هم که بر سر مزارش حضور دارند رضایت نمی داد. ولی چه کنیم که افراد انتظار برگزاری مراسمی به مراتب بزرگتر از این را برای فردی چون "به آذین" داشتند اما به مصداق آنچه که دوست عزیزم جعفر کوش آبادی به بداهه دو سطر شعر گفت، وصف حال ما وصف حال "به آذین" و امثال اوست.»سپس عمویی قطعه شعر کوتاهی را که کوش آبادی در همان لحظه نخست شنیدن خبر سروده است را برای حضار خواند."خبر آمد به آذین رفت / به جز معدودی از یاران نه دست ای دریغا روی دستی خورد / نه دندانی لب افسوس را خائید / به پیشانی نوشت دیگراندیشان در این ماتم سرا این بوده و این است. نویسنده "درد زمانه" و مترجم "خیانت به سوسیالیسم"،سخنان خود را اینگونه به پایان برد.« درود و بدرود با رفیق عزیز ما، دوست گرانمایه مان، هنرمند بزرگ متعهد ما، م.الف. به آذین.» جمعیت  کف زده و یکصدا چند بار تکرار کردند : "درود بر به آذین!" پس از محمد علی عمویی،کاوه اعتمادزاده،فرزند به آذین تریبون را در دست گرفت.کاوه سخنان خود را اینگونه آغاز کرد. « در این لحظه ما اینجا جمع شده ایم که آخرین درود و احتراممان را نسبت به پیکر عزیزمان، به آذین ابراز بداریم و بار دیگر اشتیاق و عشقمان را به راهی که او به آن معتقد و پایبند بود و تمام عمر و زندگی خود را در آن راه صرف کرد و نشان داد که صادقانه این شعارها و اهداف را مطرح می کند بار دیگر تاکید کنیم. چیزی که در مورد "به آذین" می خواهم بگویم،موضوع تازه ای نیست. همه دوستان به خوبی این را می دانند. ایشان سمبل هنرمندی بود که تعهد را در هنر پایه اصلی می دانستند و در بحث طولانی که در طول سالیان مطرح بوده همیشه روی این شعار تاکید می کرد که هنر متعهد است. به تاثیرگذاری در جامعه تعهد دارد. در جهت حصول زندگی بهتر برای کلیه مردم و زحمتکشان.» کاوه ادامه داد « به آذین،این موضوع را نه در حد شعار و تفنن بلکه به صورت جدی در تمام طول زندگی کاری و مبارزاتی اش دنبال کرد و سمبلی در این راه شد.» کاوه اعتمادزاده در بخش دیگری از سخنان خود بر مزار پدر ضمن اشاره به تکاپوی او در دوران مبارزه پیش از پیروزی بهمنی گفت:«همه ما شاهد فعالیت و نقش ایشان در تحولات قبل از انقلاب بوده ایم. به خصوص در ده شب شعری که در سال 56 اجرا شد، نقش تعیین کننده و قاطع به آذین هیچ گاه فراموش نمی شود. در آن دوران من لحظه به لحظه و پا به پا در کنار ایشان بودم و شاهد فعالیت گسترده و فداکاری های عجیب او بودم. و آن بیانیه پایانی شب های شعر گوته گویای این نکته بود. خط به آذین، خط آزادی قلم و بیان بود و صادقانه در این راه تلاش کرد و رزمید و همه تبعات آن راه را هم تقبل کرد!» فرزند به آذین گفت که" آزادی برای تمام ایرانیان بدون کمترین استثنا" شعاری بود که او در تمام طول زندگی خود داد و عملا اجرا کرد. « در اینجا من بخش کوچکی از بیانیه پایانی شب های شعر گوته را برای یادآوری خدمتتان می خوانم و تاکیدی می کنم بر این نکته که تاثیر آن شب ها در تحولات بعدی در سال 57 هیچ گاه فراموش نخواهد شد.» کاوه فراز پایانی سخنان تاریخی به آذین در آخرین شب از ده شب شعر انستیتو گوته را برای حضار خواند. « دوستان! جوانان! ده شب به صورت جمعیتی که غالبا سر به ده هزار و بیشتر می زد آمدید و اینجا روی چمن و خاک نمناک، روی آجر و سمنت لبه حوض،نشسته و ایستاده،در هوای خنک پاییز و گاه ساعت ها زیر باران تند صبر کردید و گوش به گویندگان دادید. چه شنیدید؟ آزادی، آزادی و آزادی.» پس از کاوه، علی اشرف درویشیان، از اعضای هیات دبیران کانون نویسندگان ایران در حالی که تعداد زیادی از اعضای کانون به دلیل عدم خبررسانی برای مراسم نتوانسته بودند بر مزار بنیانگذار کانون نویسندگان حاظر شوند اینگونه سخن آغاز کرد:« با سلام به دوستان عزیزم. اگر ادبیات و هنر معترض ما هنوز نیمه نفسی می کشد از برکت وجود امثال به آذین است. در سالهای دهه چهل و پنجاه که روحیه یاس و نا امیدی بر اغلب روشنفکران حاکم بود این ترجمه های عظیم و سترگ به آذین بود که نسل مرا دوباره امیدوار کرد. "دن آرام"،"زمین نوآباد"! روحیه مبارزه و مبارزه جویی را دوباره در ما بوجود آورد. شعرهای سایه، سیاوش کسرایی،مبارزات محمدعلی عمویی در زندان،شلتوکی و سایر دوستان دیگر، همرزمان، ذولقدر...» نویسنده " سالهای ابری" در حالی که سعی می کرد بغض راه گلویش را نبندد ادامه داد:« همه اینها به ما جان می دادند. ما می دویدیم دنبال کتاب هایی که به آذین ترجمه کرده بود. می خواندیم. با خودمان به شهرستان ها می بردیم و امیدوار می شدیم. و آرام، آرام سعی می کردیم خودمان هم راهی پیدا کنیم برای ابراز آن همه نا امیدی ها و کارهایی که بر سرمان آمده بود.» درویشیان در بخش دیگری از سخنانش گفت که وقتی به تهران آمده است با جعفر کوش آبادی آشنا شده و این اقبال بزرگی برای او بوده که به واسطه این آشنایی به خانه به آذین برود و داستانهایش را برای او بخواند. « اولین بیانیه های کانون نویسندگان ایران با نثر به آذین و جلال آل احمد نوشته شد. اینها بودند که در آن شرایط اختناق راهی باز کردند برای ابراز وجود نویسندگان،شاعران و هنرمندانی که به سانسور معترض بودند و در راه آزادی اندیشه و بیان مبارزه کردند.» درویشیان در پایان گفت « من افتخار می کنم که راه به آذین را ادامه دهم و از شاگردان همیشگی او باشم.» جمعیت در حالی که تشویق می کنند :درود بر به آذین. اینجای مراسم بود که یاران یکپارچه خواستار سخن گفتن "سایه شدند. چند کلام حتی. از میان جمعیت بیرون آمدم و به سراغ سایه رفتم. دور تر رفته بود و در گوشه ای روی نیمکتی نشسته بود تنها. روبه رویش تا چشم کار می کرد قبرستان.
-  آقای سایه! همه منتظر شما هستند.
- نه!
- آقای سایه!فقط چند کلمه؟
- نه،چه بگویم؟
- چند کلمه آقای سایه. به آذین منتظر است...
- نه! حرفی برای گفتن ندارم.
- اشک دانه به دانه بر گونه سایه روان بود و خیره بود به رو به رو . تنها در سکوت... با وجود عدم اطلاع رسانی برای مراسم تعداد قابل توجهی از چهره های سیاسی و فرهنگی کشور دهان به دهان شبانه به یکدیگر خبر داده و روز یازدهم خرداد برای بدرقه او به منزل آخر، بر مزار به آذین حاظر بودند. محمد علی عمویی،هوشنگ ابتهاج،جعفر کوش آبادی، علی اشرف درویشیان،عبدالفتاح سلطانی، پرویز بابایی،علیرضا جباری، ناهید خیرابی،سیامک طاهری،علیرضا ثقفی و...
-  در ادامه مراسم شعری از سیاوش کسرایی و هوشنگ ابتهاج آذین بدرقه به آذین شد. مریم،یکی از یاران بود که با صدای بلند از زبان سیاوش خواند :
                                                                          " ما روزی عاشقانه بر مي گرديم
بر درد فراق چاره گر مي گرديم
از پا نفتاده ایم و تا سر داريم
 
در گرد جهان به درد سر مي گرديم
خندان ما را دوباره خواهي ديدن
هرچند كه با ديده تر مي گرديم
خاكستر ما اگر كه انبوه كنند
ما در دل آن توده شرر مي گرديم
گر طالع ما غروب غمگيني داشت
 
سپيده سحر مي گرديم ای یار
چون نوبت پرواز عقابان برسد
ما سوختگان صاحب پر مي گردیم
نايافتني نيست كليد دل تو
 
نا يافته ايم ؟ بيشتر مي گرديم
از رفتن و بدرود سخن ساز مكن
" اي خوب ! بگو بگو كه بر مي گرديم


 
و شعری از سایه به یاد یار سفر کرده خوانده شد:" ای آتش افسرده افروختنی / ای گنج هدرگشته اندوختنی / ما عشق و وفا را ز تو آموخته ایم / ای زندگی و مرگ تو آموختنی " جان شیفته و جوجه هایش، مانند ققنوس، وقف آتش بودند. آفرین بر آتش باد اگر از خاکسترشان، همچنان که از خاکستر ققنوس،بشریتی والاتر زاده شود...

-------------------------------------


سخنرانی جعفر کوش آبادی
 در بزرگداشت م.الف.به آذین/تابستان1385/تهران

 خبر آمد به آذین رفت
 به جز معدودی از یاران
 نه دست ای دریغا روی دستی خورد
 نه دندانی لب افسوس را خایید
 که پیشانی نوشت دیگراندیشان
 در این ماتمسرا این بوده و این است.

دل نازکم را در دستان کوچک وشکننده ام گرفته بودم.دوران شکفتگی وشور و حال جوانی بود.
با همه ی تاریکی آن روزگار شلنگ انداز بالا و پایین می پریدم و راه به عافیت می جستم.چشم انداز اندیشه ام ایوان تنگ و تنکی بود که قاچی از آسمان را به فراخور وسعتش می برید و من با مداد رنگی واژه ها آن را در دفترچه های کاهی چهل برگم نقاشی می کردم.مثل قاصدکی یله شده در معبر بادها چرخ می زدم و باری به هر جهت به هر گوشه سرک می کشیدم:کتاب خانه ها،کوچه های دروازه غار،کوره پزخانه ها،مراوده با همپالگی های دردمندی که چهره ام را در آینه ی بی غل وغش آنان می جستم.دیدار با شاعران زنده یاد محمد زهری و مهدی اخوان ثالث در کتاب خانه ی ملی در وادی هنر پر شور و شوقم را می افزود و تشنه تر از تشنه ام می کرد.در یکی از پاتوق هایم:قهوه خانه ی کوچکی در کوچه ی رو در روی کافه قنادی نادری نشسته می شنوم به آذین سردبیر کتاب هفته شده است.از ترجمه هایش «بابا گوریو»و «ژان کریستف»را و از نوشته هایش داستان نیمه تمام «خانواده ی امین زادگان»و «دختر رعیت»را خوانده ام.به یاد می آورم که پس از خواندن رمان «دختر رعیت»از خود پرسیدم:این کیست که در کوچه های تاریک شهر چراغ بر گرفته است و از نهفت نه توی زنگاری که به عمد بر پرده ی مناسبات ارباب رعیتی کشیده اند واقعیت ها را عریان کرده و به قضاوت همگان نشانده است. این کیست که سرنوشت امثال «ژان کریستف»ها را با سرنوشت ما پیوند زده و جوانه های استقامت و پایداری را چونان دانه های تسبیح به بند واژه های رنگارنگ می کشاند و ما را نوید رستگاری می بخشد.آیا می خواهید نسلی عطشان را در پیله ی تفکر بنشاند و با عطر امید نا دیده بپروراند وبه پروانه بدل کند؟چون جوانم و نا آگاه از این خیالات عجولانه می گذرم و پرسش ها با جرقه ای در ذهنم خاموش می شود.غریبانه دست هایم را در تاریکی به دیواره های لزج زندگی می سایم و پیش می روم .حرکتی با هدفی نا مشخص.
در کند و کاوهایم تنها دریافته ام که اگر زورقم را بر این روال پیش برانم حاصل خمیر مایه ام جز فطیر نخواهد بود.اما آغازیدن از کجا؟تنها کتاب ها را بو زده می کنم و می گذرم. کتاب های فلسفی ،اقتصادی.چه کنم ،توان آن که زندگی پیرامونم را با ملودی های آن هماهنگ کنم،ندارم و مقدورم نیست.لبالب از براده ی اندیشه های پراکنده ام.کسی در من فریاد می زند آهن ربا وشی کجاست تا از این براده ها طیف رنگین کمان آزادی در جان شیفته ام بنشاند،بگذاریم.از به آذین می گفتم.او را ندیده بودم اما از دوستان و آشنایان شنیده بودم ؛بعد از پریشبدن مبارزات مردمی و تحمل سختی ها ،خلوت گزیده است و تنها با ترجمه و نوشته هایش رخ نشان داده است.اینک ظهور او در کتاب هفته غنیمتی است برای هنروران و قلم به دستانی که با سری پر شور به میدان آمده اند.این گوی و این میدان.
در یکی از روزها که پاییز در حباب شیشه ای زردش رنگ سبز تابستان را از دیواره ی شاخه های درختان زدوده است و ژولیدگی برگ های سوخته کهربا و یاقوت را در خیابان ها در هم دوانیده است ،شال و کلاه می کنم و با دوستی راهی کتاب هفته می شوم که شرح مبسوطش را در مقاله ای به نام «برخورد اول»در حیات به آذین نوشته و انتشار داده ام. دیدار من با به آذین درست در هنگامه ای است که توفان سیاه استبداد گرده ی دریا را لگدکوب می کند و موج های سهمگین بر می انگیزاند و در غرقاب سیاه کاری هایش نقش و نگار فریبنده برای دل مشغولان می زند.منی که بر تخته پاره ای سوار کوهه ی امواج مهیب این دریا سرگردانم به ساحل امن دفتر او یعنی کتاب هفته می افتم،همای سعادت برسرم می نشیند و رودررو با مردی می شوم که شاهین وار با موهای مرتب ،چهره ای گندم گون و عینک و قاب مشکی صخره ی میز تحریر قهوه ای رنگی را مسخر است و به کاویدن چند و چون نوشته ای مشغول.او همان یگانه ای است که می جستم.او همان ناجی موعودی است که تصویرش را در ذهنم مجسم می کردم.آری اوست که رنگ فریب را از چشمانم می شوید و راه نجات از این مهلکه را کم کم به من میآموزد.بگذریم.اینک جنب و جوشم دو چندان شده است .اکثر روزهایم در دفتر کار او می گذرد. روزهای طلایی که
 آفتاب اندیشه اش بر من می تابد و ریشه ام را در خاک استوار می کند و بر شاخ و برگم می افزاید.چه اقبال خجسته ای!
به آذین کتاب هفته را به آوردگاه اهل قلم بدل کرده است. می آیند و می روند و در این آیند و روندها در می یابم که او از اهالی تعارف نیست.هر اثری را با دقت می خواند و با نویسندگان رک و پوست کنده رو در رو می نشیندو نظرش را با صراحت اعلام می کند .هر چه بیشتر می شناسمش اعتماد به نفسم افزون تر می شود چرا که او مرا از بین هنروران جوان به فرزند خواندگی پذیرفته است.در نهان با من لطف دوستی دیرینه را دارد و در عیان آموزگاری سخت گیر. از آن جا که طبع حساسم را دریافته استنقد تلخش را با لعابی شیرین دمساز می کند تا مرا رم نداده باشد.
من با نخبگان روزگارم کم و بیش آشنایی داشته ام یا حداقل با نزدیکان شان دم خور بوده ام.در مقایسه براین باورم که به معنی واقعی آدمی برازنده ی انسانیت بود.معیار اندیشه اش در سنجش تحت تاثیر همهمه های آن روزها نبود.با آنانی که هنر را تافته ای جدا بافته از مردم می دانستند و بر ابرهای نقره ای فارغ از زمینیان کش و قوس می رفتند.یک تنه می جنگید.برای نمونه به نامه هایی که از دور و نزدیک به تحریک این وآن بر علیه شعر من برایش می رسید،وقعی نمی گذاشت و تکیه کلامش این بود:«آقا جان آب در خوابگه مورچه گان ریخته ای .این واکنش ها برای تو خبرخوشی است. از آن بترس که روزی این طرفداران هنر آن چنانی علم تایید تو را بر دوش گیرند،آن روز است که باید فاتحه ی شعرت را بخوانی.اعترضات نشانگر تیز بودن شمشیری است که برداشته ای.»
به آذین نیازی به تعریف و تمجید ندارد.حتا مخالفانش هم از این که بر سر اندیشه اش سرتق و یک دنده ایستاده وتا آخرین لحظه ی عمر پر برکتش سماجت ورزیده شکی ندارند.
به آذین عمری را در زیر آوار سیاهی ها سعیش دفاع از سنگر هنر متعهد و آزادی بود. قصد نجیب که او را از معاصرینش متمایز می کرد.به آذین کور دل نبود.حافظ دید و کشفی بود که در گذر سالیان بر جانش نشسته بود.با خودش راست بود.این سخن نیاز به استدلال ندارد.گواه من آثار به یادگار مانده اش.
به آذین تندیسی فولادین بود که در برخورد اول غیر قابل نفوذ می نمود اما اگر کسی از پوسته ی فولادینش گذر می کرد با درونی سیال ،دوست داشتنی و مهربان روبه رو می شد.مستقل عمل می کرد و آن چه را که خود دریافته بود اگر تمام عالم گرد می آمدند از محالات بود که بتوانند کوچک ترین تغییری در رای و نظرش پدید آورند.هر چند این سماجت و یک دندگی در اواخر زندگی در دید و برداشتش تاثیر می گذارد و در فرازهایی از کتاب «از هر دری»او را نسبت به عملکرد پیرامونیانش دچار لغزش می کند اما نباید فراموش کرد که این لغزش ها قطره ی ناچیزی در مقابل دریای پر تلاطم اندیشه هایی است که رودرروی استبداد ایستاده است و در ساختن اندیشه ی نسلی سهم عمده ای داشته است.برای یادآوری علاوه بر ترجمه ها و نوشته های رشک برانگیزی که در خط فکری او جریان دارد از مجله صدف،کتاب هفته،پیام نوین،همکاری تنگاتنگش برای تاسیس و برقراری کانون نویسندگان ایران،دفاع از آزادی،یکی از مسببین موثر در برقراری ده شب شعر خوانی و سخنرانی در انجمن گوته را می توان نام برد.
در هر حال من افتخار می کنم که به آذین پدر اجتماعی من است.به قول معروف:دستم بگرفت وپابه پا برد/تا شیوه ی راه رفتن آموخت.من زندگی اجتماعی ام را مدیون اویم و خواهم بود.هنگامی که آن روزها حکومت سیاه مرا گرفت و برای چشم زخم گرفتن از دوستدارانم ناسورم کرد وبر سنگلاخ های تهمت رهایم کرد،او بود که با مهربانی به بالینم آمد و با سخن های امیدبخشش مرحم بر زخم جانکاهم نهاد و به رغم دشمن نگذاشت خاموش شوم.سخن گفتن از این انسان بزرگ آوردن کاهی در برابر عظمت کوهی است.در آینده با تحلیل عمل و آثارشنقش این راد مرد نادره در یک برهه ی تاریخی روشن و روشن تر خواهد شد .یادش گرامی باد و رهروان راهش پویا.


                                                                  تیرماه1385/تهران











No comments:

Post a Comment