محمود اعتمادزاده به آذین

محمود اعتمادزاده به آذین

اشعار 1380 - 81

توای زن
نازنینم
جان شیرینم
نوگل اذرمگین مرز جالیزم
در شب پیری نماز بامداد رستخیزم

گوهر زیبا تراش دست هستی
شاهکارآافرینش
ای تو صافی تر از اب چشمۀ کُهسار
ای تو روشن  رلست پیمان  پاک

تو پرستار دلیر بارگاه مهر
تو امانتدار ورجاوند داز نو شدنها
تو به جانبخشی
دستیار چیره دست آفرینشگر
ای فروزان کورۀ مهر جهان آرا
ای دلت دریا
زندگانی پویه و نیرو زتو گیرد
آدمی هنجار بهروزی زتو دارد
ای مرا هم مادر و خواهر مرا هم دختر و همسر
تو بدین خوبی دلاویزی
زر پرستانِ ستمگر برده ات کردند
هرزه و آلوده ات خواندند

تا تمامت را دل و جان و تنت را خاص خود دارند
ننگ محجوری به تو بستند
در حصار اندرونی ها
زیر چشم اختگان زندانی ات کردند

تو بدین خُردی که بینندت
کارگاه هستی نقش آفرینی
خویشتن بشناس و خود را باش
تا نخواهی تو کسی را بر تو دستی نیست

تومَهین استاد کار نقشبندانی
دست دستِ توست در آمیزش هر رنگ
بر گزین خود هر قلم کآن شایدت در کار
تا نگاری نغز پیدا آوری بر بوم

نازنینم جان شیرینم
هیچ کس را بر تو حقی نیست
کارِ خود می کن
خویشتن را باش. –
1380/1/20
---------------
روزپایانی پاییز
سرد می تازد باد
اشک می ریزد ابر
برفپوش است البرز

در پس پنجرۀ من
بارِ یک عمر به دل می نگرم
آن تناور گردوبن را در باغ
برگها یکسره افشانده به خاک
لُخت مانده تنها و نژند

من در او خود را می بینم
پاک در باخته سرمایه به مفت
گر چه باز
او بهاران دارد در پیش
بار دیگر سر سبز
جامه از برگ بخواهد پوشید
میوه خواهد آورد
کودکان در پایش
به هیاهو گرده بر خواهند چید
او دگر باره همان خواهد بود
سایه گسترده  گردو بن باغ
و من اما دیگر نه.... –
1381/7/23
-----------
خواب سپیده دمان
ستاره در دستم بود. ماه برتارکم می بافت. من در کوچۀ باریک دراز می رفتم سرود خوان بر مرگ سیاوش داستان. انبوه مردم ازپی می آمدند هلهله کنان. من در لغزشی سهمگین در مغاکی افتادم، هر چه ژرف ترتا دل سوزان زمین که بر من می نالید.
گرداگرد مغاک، همان انبوه مردم بودند به حال و کار خود  درخیرگیِ خور و خواب و رنج هر روزه، در شیرینیِ خفت و خیز پاک و ناپاک.
ساده دلان هنوز بر گمانِ آن بودند که ستاره همچنان در چنگ است و ماه، اگر چه دورِ دور، می تابد بر گور مرد فریبکار.
بر تخت بیمارستان
1381/10/8 
-----------
رسوایی
پردۀ شب را خورشید درید
صبح آمد از راه
روز پاییزیِ روشن و کمی گرم هنوز

من نه بیدار نه خواب
لُخت در بستر بودم
سرخوش از رویایی رنگارنگ
آفتاب
ناگهان تافت بر دیوار اتاق
چشمم افتاد در آیینه به خویش

چه بگویم
نقش پیری دیدم بیگانه
زهر خندش بر لب
"این تویی  با خود گفتم
این تویی
با چنین قامت خشکیدۀ سست
با چنین روی چروکیدۀ زشت
اوه  نه  هرگز
کِی بدین نا هنجاری من هستم
منِ لبریز از نیرو
من که خون در رگهایم می جوشد
من که در پرواز رویاهایم
بهتر از رامین ام
در هماغوشیِ ویس
من که می جویندم خوبان به نیاز
تا که افسانه سراشان باشم
بنشانم شان بر تارکِ افسانۀ عشق..."

من چنین با خود می لُنگیدم که ناگاه
دلبرِ تازه ترین قصۀ دیروزم را
تن برهنه  آغوش گشاده دیدم
که مرا می خواند به نام
و شتابان می آمد
شعله در آرزویش در رگ و پوست
مانده من یخ زده از شرم و هراس
"چه کنم از خود می پرسم
به کجا بایدم از بخت گریخت"
و چنین سر گشته
در دلم با او می گفتم
"نازنینم جانم
چه زچون من پیری می جویی
رحم کن
من حریف تو نی ام
بیش از این پیش میا
سرِ خود گیر و برو"
و به صد تلخی
پشت کردم خود را در خواب زدم
روی گردان از بختِ بی هنگام... –
1381/9/11
------------

No comments:

Post a Comment