م. ا. به آذین
به نام تو و به یاد تو
در این پنج سال که در زندان بر من گذشت شعرهای
چندی گفته ام، همه در وصف حال خویش، که هر بار در جابه جایی های زندان از من گرفته
شد. اینک پاره یی از شعرهایم که به یادم مانده است.
درد دلی با غمگسار دل
از پس کوه بلند
چون بر آمد خورشید
آسمانش نپذیرفت و رخ از وی بر تافت
چه سخن بود و چه رفت آن بالا
کس نخواهد دانست و نخواهد دانست
این قدر هست کز آن پس شب و روز
آسمان بود سیاه
و زمین روشن بود اما سرد
وندرین پهنۀ درد جانکاه
کز شب و روز من است
جنگل و رود و دد و دام همه هرچه که هست
- هر یکی همچو گذشته بر کار -
همه می لرزیدند از سرما –
اسفند 1361
------------
پیرانه سر
بر شاخ نیمه خشک
آ ن غنچه بین که می شکند سرخِ زرد تاب
سرخیش رنگ خون شفق دارد
زردیش آفتاب لب بام
ای باغبان تو را
بس گل در این بهار برآید زبوستان
هر یک به رنگ و بوی دلاویز
خوشتر زیکدیگر
اما خدای را
بر شاخ نیمه خشک تو آن غنچه پاس دار
زیرا که دیده ام
گلچین مرگ نیز نگاهش به سوی اوست. –
فروردین 1362
----------------
یادمان زندان
از خانه و خانمان جدایم کردند
درمانده ز بس چون و چرایم کردند
n
ویرانه نشین آرزوهای دراز
در غربت غم به خود رهایم کردند
1362
------
غم
از پشت بام بند
هر روز بامداد
قمری به لحن خوش
دلداریم دهد:
"دیگرتو غم مخور دیگر تو غم مخور "
ای مرغ نازنین
قمری مهربان
فرمان برم تو را
اما چه میتوان
"غم میخورد مرا غم میخورد مرا"
۱۳۶۲
-----
بند ۱ سلول ۴
یک و هشتاد و پنج در دو و شصت خوابگاه من است و
خانه و باغ
جای امنی
که از زن و
فرزند
کس نمیگیرد از توهیچ سراغ
تنگ
و تاریک و اینت
خوشبختی
که شب و روز روشن است چراغ
در یک
تخت ز آهنش بسته تا تو
باشی و درد تو به فراغ
گاه
گاهی ز روزنش
آید
نالهٔ قمری و نفیر
کلاغ
بهترین
نعمتش ندانی چیست جرعه
ای آب سرد و چایی داغ
خرداد
۱۳۶۲
------------
دیررس
دیدار دگر کسم هوس نیست فریاد رسم به جز
تو کس نیست
گم گشتهٔ دل تویی تو هر چند دل را به تو
نیز دسترس نیست
تنهایم و دورمانده عمری ست تنهایی و دوری
از تو بس نیست
در باغ تو گل به خرمن است آه راه گذرم ز خار
و خس
نیست
ای
بلبل زار ناله
سر ده کامّید رهایی از قفس
نیست
آه از
شب بخت
من که تا بود جز تیرگیم ز پیش و پس
نیست
درد است و دریغ بهرم از خویش جای گله ام ز هیچ
کس نیست
از آن
همه درد کآزمودم دردیم چو
مرگ دیر رس نیست
۱۳۶۲
------
هرگز
دلا کارت به سامان میرسد هرگز غمت روزی به پایان
میرسد هرگز
سراسر آسمان ابر است و میبارد لب خشکت به باران
میرسد هرگز
گذر بر سنگلاخ
درد دارد عمر ز درد آیا به
درمان میرسد هرگز
گل بختم که فصل گل به ره درماند در این سوز زمستان
میرسد هرگز
به خواب اسب سفیدی زیر رانم بود ز در دولت شتابان میرسد هرگز
مرا پیرانه سر زندان چه باید کی به آزادیم فرمان
میرسد هرگز
بس است ای دل چه پنداری که فریادت به گوش آشنایان
میرسد هرگز
۱۳۶۲
------
No comments:
Post a Comment