محمود اعتمادزاده به آذین

محمود اعتمادزاده به آذین

اشعار 1377 - 78

زندگی
زندگی زیباست
چه آسان این سخن بر زبان دارند
هزاران زشتی
هزاران آلودگی و تباهی
انباشته در دل و جان

زندگی شیرین است
می گویند و هر دم
در تلخی رشک و خودخواهی و آز
جان می کنند

نادره چیزی ست زندگی آری
ساده و روشن
شاخه ای ترد از هستی بیکران
که در چرخش سوداییِ بودن
نه تلخی می شناسد نه شیرینی
نه زشتی نه زیبایی

زندگی به درد یا به درمان در نهاد خویش
دوست داشتن است
از خود در آمدن
هود را در جز خود یافتن
دست در دست دیگران به خود بازگشتن

زندگی اگر بدانیم
در دشمنی ها باز دوستی ست
پیوستگیِ نا گسستنی ست
پاره پاره اش چه می کنیم. -
1377
-------
جوانه
هر بهار که می آید
- و من بهار ها داشته ام –
بیشترین شگفتی و شادی ام
به دیدار جوانه است
که سبزیِ ترس خورده اش
بر شاخۀ هنوز لخت
تازه نیش می زند

همچنین بسی بیش از جوان و نو جوان
من کودک نو پا را
شگفت زده دوست می دارم
شاید از آن رو که خود هنوز
از پوستۀ کودکی چنان که باید
بیرون نیامده ام. –
1377/6/27
-----------
من فیلمساز
چشمت به من بود و مرا نمی دید
و من می دیدمت بی میانجی چشم
ای ماهی سرگشته در آکواریوم

رفتن و آمدنت را
بیتابی نا شیانه ات را
در گشت و وا گشت نیم متر جا
می دیدم که سخت خنده آور بود

و من نمی خندیدم که خنده در من نیست
گریه هم نیست
لَختیِ سختی ملال هم نیست

عنکبوتی ام مدام در تنیدن
فیلم رنگینی می سازم که در آن
همه را به بازی می آرم و خود
به تماشا می ایستم
با هزاران دستِ در کار
بینایِ بی چشم. –
1377/5/22
 ---------
ترانه
همواره تا بوده ام یا هستم
در دلم
 ترانه ای می جوشد
که به رگهای تشتۀ کلام
راه بر او بسته است
گرم و رنگین
گویی سر ریز شکوفه هاست در بهار
که انبوه و شتابان
می آیند و دو روزه می ریزند
تا بهاری دیگر
زیر پوشش خزانِ دیر آهنگ
در دلم بهار است
و ترانه ای که می جوشد
سر خوش  بی کلام. –
1377/6/17
------------
بیا
بر پل خطا و خشم آوری
راه کوتاه است پنداری

ای به خشم رفته
دوستی را پاس دار
ورنه روزی به واقع یا درخیال
به هم خواهیم رسید
شرمنده و عذر خواه

میان ما
نیک و بد هرچه رفت
رفت و گذشت
عذر چرا باید خواست
شرم را با دوستان چه کار
هرچه من گفته ام یا کرده ام
هر چه تو گفته ای یا کرده ای
نه با هم بوده ایم

دوستی اگر هست  همین است
آغوش فراخ دارد
به پهنای آسمان
هزاران خطا را در خود می پوشاند

بر پل خطا و خشم آوری
بهتر ببینیم
از دوستی تا دشمنی
راه دور است
کوتاهش کن بیا. –
1377/5/23
-----------
او
 با دیگرانم چه کار
جنگم با خود است و با آن که در چنگم دارد
بهتر بگویم
با او که در من است و من در او

او و من دو خویشاوندیم
زمین تا آسمان نابرابر
او کوهی و من نه حتی یک پر کاه

آن گرگ  آن اژدها
تا بوده ام
شبانه روزی چند بار
مرا بار می گیرد و باز می زاید
این بازیِ شادمانۀ اوست
بازیچه من بخواهم یا نخواهم
از او می گریزم

به جایی که خود باشم و او نباشد
و هر بار به اوست که می رسم
ایستاده همچون کوه
و من حتی نه یک پر کاه
این سان به مهر یا کین
روز و شب  سال تا سال
من در اویم و او در من. –
1377/5/23
------------
با طنزی نه چندان تلخ
 فرسوده زیر بار ساله
چنین پیر و نزار که منم
همه دور و نزدیک
سرِ یاری ام دارند
و مرا که ترس نمی شناسم
از آنچه در پیش است می ترسانند
من
نه به اشک حسرت
که با لبخند خواهم مرد
طتزی نه چندان تلخ بر لب
و مرگم پرشی خواهد بود
در گستر دگیِ ذراتِ ذات
در بی کرانگیِ نیرویِ مادر
زندگی ام تلاش کِرم در پیله بود
برای پروانه شدن و آزاد از پرواز آمدن
بنده ام می خواستند و من اما
بند گسستم
آزاد زیستم
بر کنار از وسواسِ خوب و بد
این زندانِ دست ساختۀ گولگیران
آری آزادم آزاد
پذیرفتار هر چه در زندگی بودم وکردم
بود و نبودم بر آهنگ گردش هستی
همپا و همرای جبر که قانون اوست
در جوش خوردگیِ مهر و کین

اکنون که چنین است در مردن
دلواپس آنچه رفت چرا باشم
بهشت و دوزخ همین جا در هر قدم
با من است و باز خواهد بود
هر دو آینه دارِ یک دم زیستنم

مرا آب چشمۀ فراموشی
فردا چون بخواهدم شست
فرو نخواهد برد
که من در گوهر خویش
آتشم شعله می کشم
می سوزم و می سوزانم
و خاکسترم هیچ گاه
سرد نخواهد شد. –
1377/6/24
------------
بهتر که آشتی کنیم
از تو من سیلی خورده ام بسیار
بسا هم گریسته ام به درد
سرگشته از خود پرسیده ام چرا
مگراز من چه می خواهی که نمی یابی

از ابلهی که منم
چه دارم من که تو بخواهی و نتوانی گرفت
من هر چه جز من همه تو راییم
و تو هرچه بخواهی از خود است که می خواهی

تو می دانم
دیدنِ روی خود می خواهی
در آینه ای که از ما ساخته ای
و ما ای زیبای خیره کش
تیره و کژ مژ می نماییم
آن سان که خود هستیم
اکنون چون چاره نیست
آن بهتر که آشتی کنیم
و از آن بهتر باز
که دوست هم باشیم
چه دیده ام که خشمت بر من
بیش از من تو را می آزارد

ای دوستِ جان و دل خاکی ام
من همینم
ساخته و پرداختۀ دست تو
خود را در من و جز من
اگر چه تیره و کژ مژ ببین
تا من هم به چشمی ببینمت
که در حد برترین توانِ آدمی ست:
فروغناکتر از هزاران خورشید تابان. –
1377/6/29
------------
گلگشت
 کودک و پسر دست در دست
در خیابان باغ می گردند
و هر سو به چشم شگفتی می نگرند
توده توده درخت و گل و سبزه
آب روان زمزمه گو در جوی
و نوای بلبل و سهره و قمری
آن یکی شوریده این یک آرمیده
آن به رنگ بیتابی
این با مایه ای از اندوه
و باز گلها و گلها
نازان و خندان در آفتاب

وَه چه خوش اند و
چه خوشم من – پسرک می گوید –
می خواهم بروم پدر
می روم ببویم شان
همه را همه را
که من هم میان شان گُلم نه پدر
آری پسرم تو گُلی
امروز غنچه  فردا گُل شکفته
فردایِ دورِ تو امروز این گلهاست
که به فردای خود زود خواهند رسید
و تو خواهی شان دید
پژمرده و ریخته  بازیچۀ باد و آفتاب
من هم آیا پسرک می پرسد

تو هم پسرم
تو و من و هرکه هست
که زندگی همین است
آمد و رفتی دور و دراز
پنداری تا جاودان
اما زود شکن چیزی
هنگامۀ بازی و ترس و ریشخند
دمی آرمیدگی و سپس جدایی  دشمنی
و یادهایی به آه و افسوس....
نه
پسرک به قوّت
دست خود رها می کند و
شلنگ انداز می رود
می جهد
سرود سر می دهد
گلی گلهایی می چیند و پرپر می کند
همه هرچه خوشبو تر  هر چه شاداب تر  به زندگی دلبسته تر. –
1377/9/12
------------
بازی بخت
یاد می آیدم
آن روز بارعام
انبوه مردم از هر دست
در جشن شادی و بانگ نوشانوش
و آن جام زرین که در گردش بود
من نیز در تلاشِ گرفتن
دستم دراز بود
در غلغلِ غریو حریفان
   از یاری بخت که ندانستم

خود بازی دیگری ست –
جام گرفته را
شادان و سر فراز به لب بردم
آما دیگر
چیزی در آن نبود

امروز هم که جام بلورینِ بزم خاص
در گردش آمده ست
از ریشخند بخت
چون می برم به لب
می بینمش که بار دگر خالی ست. –

1378/3/1
-----------
دو زندانی
بیگانه دل  بیگانه جان آن کیست
با من نشسته در قفس خاموش
هر روز تا شب
سر در گریبان
می پایدم با چشم ریز و تند
بهتر زمن  می گفت و گویی هیچ
او می شناسد حال و کارم را

ما هر دو زندانی
من دست بسته
او پای در زنجیر
ما را به هم پیوند داده جبر هستی

اومی تواند رفت اگر خواهد
زین گوشه تا آن گوشۀ زندان
من میخکوب امّا
- گیرم نه چندان هم –
بر مغز و اندیشۀ خویشم توانا
با آن که او و من
تا بار اندوهان سبک داریم
با تار و پود یادها افسانه می بافیم
راه برون شو کو. –
1378/12/12
-------------
دریا
جوی جوان در دامن کهسار
شاد و سرود خوان خود را
بر حرسیگها و خرده سنگ
می زد و به اسراف
انبوه قطره های سفید
به هر سو می افشاند
من بر کنار ایستاده
می دیدمش و یادها
با چیزی از رشک و اندوه
در من زنده می شد و زیر لب
به زمزمه می خواندم
"من اینجا دیر ماندم خوار گشتم..."

پرسیدمش
"کجا می روی با چنین شتاب"
همچنان که به سر می دوید گفت
"به مهمانی ام خوانده اند
دریاچه ای در این نزدیک
و سپس دورتر شاید دریا"
"کدام دریاچه هیچ می دانی"
"از کجا بدانم
بایدم رفت می روم
برسم یا نرسم کار بخت است"
آه کاشان گفتم
"دریای کبودِ غم اینجاست در سینه ام
در من سر ریز کن که رسیدی و رسیدیم
تو به دریای خود انگاشته ات
من از روزن تو
به دریای هستی بیکرانه ام"
خیزی برداشتم و خود را
به تنداب به سر غلتان در انداختم.-
1379/5/18
------------
بی نام
یکی را می شناسم که با چشمهای من
خود را می بیند و بر خود آفرین می گوید
من نیز در هر آنچه می نگرم
او را که اوست می بینم و خود را می یابم

او و من
در نامگذاری از هم جداییم
وگرنه یکی هستیم
بی دردسرِ نام
1379/3/16
-----------
سر سبزی
ابرها
باران زا و نازا
بر فراز دره و کوه
فراوان گذشته اند و می گذرند اما
در سر آغاز بهار
هر بار که از آسمان بخشنده
انبوه قطره ها فرو بریزد
بر پیکر تشنه کامان سبز پوش
رقص شاخه ها جوانه می زند
های وادادگی
پیروزیِ پذیرش
خَرمی رویش و بالش...
آبهای کوره راه
دره فروبرد و باز پس داد
ابراز فراز جنگل سیراب گذشت. –
1379/1/29
------------
مسکین آدمی
کوه را در برابرم نهادند و فرمودند
برگیر و برو
بالا و بالا چندان که به آسمان برسی

فرمان بردم و به نیروی ماهیچه های گردن و پشت و بازو
کوه را برداشتم روان شدم
اما
بس که سنگین بود
گامهایم در هم می پیچید و من
نادانسته زمانی دراز
گرد خود می چرخیدم
دیگر سست می شدم
زانوانم خم بر می داشت
از پا می افتادم
آخر به خود گفتم
های دیوانۀ گول
این چیست که می کنی
بار از دوش بیفکن و اندیشۀ کار خود کن
دمی چند به خود باش که مرگ نزدیک است
آری دانستم چاره همین بود
می بایست
اگر هم جهان سراسر فرو بریزد
کوهِ بیگار از دوش بیفکنم
خود را بازیابم به خود باشم
رها و آزاد
اما
می بینی ام نیمه جان و عرق ریزان
همچنان زیر بارم
می ترسم
با فرو افکندن کوهی که بر دوش دارم
جهان فرو بریزد و آنگاه
در جهان درهم ریخته
فضای آزاد بودن و به خود بودن
کجا بیابم. –
1379/1/31
-----------
گل حسرت
بی رنگ و بوی است این گل حسرت که روییده ست در باغم
در مانده ام با آن چه خواهم کرد
بگذارمش باشد
یا بر کنم از بیخ و از آشوب جان و دل بیاسایم

اما دروغم چیست
این گفتۀ دل نیست
گل دادۀ بخت است
نتوان گذشت از نعمت گل
هر چند بی رنگ
هر چند بی بو
آرایشت را ای گل حسرت
من رنگ آمیزی نمی دانم
خوشبویی ات را تا پسند آیی
وام از گلاب و عطر بازاری نمی خواهم

تو خود همین
آزرمگین و تازه رو چونان که هستی باش
آنِ منی ای گل حسرت. –
1379/1/21
------------

No comments:

Post a Comment