محمود اعتمادزاده به آذین

محمود اعتمادزاده به آذین

چونان که در آینه ای شکسته


           
چونان که در آینه ای شکسته

     کنارمیز کوچک چارگوش آشپزخانه که پارچه مشمع گلداری برآن گسترده بود و حاشیه اش ازچهار طرف به اندازه ی سی سانتی متر آویزان بود، سرهنگ بازنشسته ی توپخانه، فرامرز شکوهی، نشسته بود و روی درونه ی پاکت خالی شده ی سیگار اشنو، خود را باکشیدن تصویرمدادی ِ یک توپ با توپچی ِ ایستاده در کنارآن سرگرم می داشت. درآن چند ماه گذشته، این کارهرروزاو بود. همیشه همان توپ با دوتا چرخ کج کوله وهمان توپچی ِ بیِ ریخت ِایستاده درحال خبردار.
     فنجان نیمه کاره ی چای پرنگ، دیگرسرد شده بود. زرین تاج خانم، همسر سرهنگ، پیش آمد وبا لبخند نازک ِ ملال خواست که فنجان رابردارد وچای تازه گرم برایش بریزد. سرهنگ بازنشسته ی توپخانه دست اورا پس زد و، همچنان که سربه زیرداشت، غرید:
-          نمی خواد. سرد وگس بهتره. 
     زرین تاج خانم ابرو بالا انداخت:
-          از اون حرف هاست. – و ازمیز دور شد.
    آشپزخانه، بزرگ نه، ولی جادار بود. زرین تاج خانم، دست تنها، برای پخت و پزش جا کم نمی آورد. همه چیزدم دستش بود. وقت می گذشت. دیگرمی بایست غذای ظهررا آماده کند. زن می رفت و می آمد، و حضور مرد درآشپزخانه براو سنگینی می کرد. ایستاد با لحن دلسوزی ِ آمیخته به کمی سرزنش به شوهر گفت:
-تاکی می خوای این جا ور ِ دلم بشینی؟ پاشو، لباس عوض کن، برو از همقطارهات یکی را ببین، گپی بزن. یانه، واسه ی خودت توخیابونها بگرد.
    بگردم که چی؟ سلامم کنند وبه یادم بیارند زمانی سرهنگ این مملکت بودم ؟
    - مگرنبودی، جانم؟ بودی. به این آب وخاک خدمت کردی.
    - بله. اما حالا چی؟ بازنشسته، بیکاره ی خانه نشین...
    این دردی بود که فرامرز شکوهی، سرهنگ بازنشسته ی توپخانه را، ازدرون می خورد. درچهل و شش سالگی، دراوج آزمودگی حرفه ای و توان فرماندهی که به زودی می بایست اورا که درفرانسه دانشکده ی سواره نظام سومورsaumur را با موفقیت دیده و، دربازگشت به ایران، در چند ین جنگ با شورشیان ِ کرد و لر و قشقایی هنرنمایی ها کرده بود به سرتیپی بالاترازآن برساند، سال گذشته، در تجدید سازمان ارتش به دست مستشاران آمریکایی، کنار گذاشته بودند.
    سرهنگ شکوهی می فهمید. این تجد ید سازمان ارتش کاری سرسری نبود. از تغییرسیاست کلی کشورخبرمی داد. پس ازچند سال مذاکره ودودلی، ایران سرانجام رسما به صف بندیِ دوستی ها ودشمنی های سیاسی- نظامی جهانی قدرت ها می- پیوست، باشد.خوب، باشد. "صلاح مملکت خویش خسروان دانند." او سرباز بود.به سیاست کارنداشت. درحرفه ی سربازی، درهرجا و درهرمقام، بی چون وچرا فرمان داده بود،- سخت  گیر و درستکار، بابیش ترین کارآیی. درارتش، اوبه همین ویژگی خدمتی شناخته شده بود، ودرحد خود وزن واعتبارداشت. با این ویژگی، شکوهی بازمی توانست در سازمان تازه ی ارتش به شایستگی انجام وظیفه کند. چرا بازنشسته اش کرده بودند؟ ازاو چه انتظاری داشتند که به گمان-  نمی توانست برآورده کند؟ آیا احتمال می دادند که باحضور مستشاران بیگانه درارتش سازگاری نشان ندهد؟ همچوچیزی چگونه امکان داشت؟ مگراو انضباط مطلق سربازی را کی زیر پا گذاشته بود؟ تازه، به چه بهانه ای؟ فرماندهی مستقیم که بااین آمریکایی ها نبود. آن هاهم به فرمان ِ " بزرگ ارتشتاران فرمانده" انجام وظیفه می کردند... نه . ناسازگاری پنداشتی ِ اوبهانه نمی توانست باشد. پس چه؟ بدخواهی خودی ها؟ کینه شخصی؟
    شکوهی بازنشستگی درچهل وشش سالگی را توهینی به خود می شمرد. ازآن سخت آزرده بود. باهمه ی نیرو و آمادگی ِ کارکه داشت، دست ودلش به هیچ کار نمی رفت. همقطاران ِ بازنشسته اش، پس ازدوسه ماه سرخوردگی ووارفتگی ِ نخستین، راه خودرا پیدا کرده بودند: با سرمایه ای که، روا و ناروا، اندوخته بودند، یکی شان به یک شرکت بزرگ ساختمانی پیوسته بود، دیگری بختش را در دادوستد عمده ی بازار می آزمود، سومی باچند تن ازدوستان وخویشاوندان یک دامداری مدرن راه انداخته بود. سرمایه شان، کم یازیاد، برای شان آن قدر بازده نداشت که زرنگی و پشت هم اندازی وبند وبست اکتسابی شان داشت. زندگی شان خوب می گذشت، بهتر اززمان خدمت شان درارتش. اما سرهنگ شکوهی، باهمه ی توان مدیریت و سرعت تصمیم که درارتش ازاو دیده میشد، اکنون درششدر ِ حادثه غافلگیر شده بود و راه بیرون شد نمی یافت. آن ستیزه – گری ِ بی پروا دراو نبود که، دراعتراض به دستگاه عالی فرماندهی، مانند فلان تیمسار رانندگی ِ تاکسی پیشه کند و، به جا وبی جا، خود رابا اسم وعنوان به مسافران بشناساند. اما، پرداختن به فعالیت اقتصادی، به فرض آن هم که سرهنگ سرمایه ای می داشت، خوی ومنش راستش بدان سرفرود نمی آورد؛ فریب ودغل ِ ناگزیری که در معامله گری هست او را به سختی می رماند. سرانجام، به پشت- گرمی مختصردرآمد دوسه مستغل کوچک که به ارث به وی رسیده بود، سرهنگ بازنشسته ی هنوزجوان ِ توپخانه بهترآن دید که یک چند درخانه بماند تا شاید از جایی گشایشی پدید آید. برپنداشت همین گشایش غیبی، اینک ده ماهی می گذشت که سرهنگ شکوهی خودرا به راستی خانه نشین کرده بود. بسیارکم قدم بیرون می گذاشت.حتا به دیدن نزدیک ترین خویشاوندان نمی رفت. اما درخانه چه می کرد و روز را چگونه به شب می آورد؟ دراطاق خود، نشسته کنارمیزیا دراز کشیده روی تخت، می خواند، هرچه دردسترس می یافت، بیش ترهم ادبیات وتاریخ؛ به موسیقی تکنوازی گوش می داد؛ با مسایل ریاضی کنکور دانشگاه ورمی رفت، واگربه حل یکی شان توفیق می یافت، ازخوشی سوت می زد: "ای ایران، ای مرز پرگهر..."؛ گاه هم به تفنن به سراغ گل وگیاه باغچه می رفت وازسر حوصله بیلچه و قیچی باغبانی رابه کارمی گرفت. همیشه هم سیگار تند گلوخراش "اشنو" راکنج لب داشت وازته جگر سرفه می کرد. این دود کردن سیگار، خاصه هنگام چاشت درآشپزخانه، همسرش را، وگاه یگانه دخترش سوسن را که دانشجوی سال اول زبان وادبیات انگلیسی بود، به اعتراض وامی داشت:
    - بابا، نکش این اشنوی لعنتی را! پی هم به سرفه ات می آره، نفست را می- بره...نمی خوای ترکش کنی، عوضش کن، یک چیز ملایم بگیر.
    - مثلا سیگار "هما" ی خانم ها را؟ دیگر همینش برام مانده بود!
     سرهنگ پوزخند می زد ونقش توپ وتوپچی اش را دنبال می گرفت. زری خانم، دل آزرده، سرتکان می داد ومی رفت پنجره ی روبه حیاط آشپزخانه را تمام بازمی کرد. باد پرده رابه هوا می کشید و دود سیگار را تا اندازه ای با خود می برد.
     زرین تاج خانم، دربیست و یکی دوسه سال زندگی زناشویی، پیوسته یکدلانه با رشته های مهرورزی و تحسین به شوهرش پیوند خورده بود. زمختی رفتار و سختی های زندگی سربازی اش را دلیرانه تحمل کرده بود. به هرچه رای او بود به آسانی تن داده بود. می دانست که درکنارفرامرز خانواده ای خوشبخت وآینده ای تابناک خواهد داشت. همه چیزهم تا ده ماه پیش همچو نویدی به وی می داد.
     بازنشستگی نابهنگام شوهر برای اوهم ضربه ی بس ناگواری بود، کاخ پر رنگ ونگار رویاهایش فرومی ریخت. چرا چنین شد، به چه گناهی؟ با این همه، به دیدن تلخکامی شوهرش که شب وروز درخود فرورفته پی در پی سیگار می کشید و خواب وآرام نداشت، برخود گرفت که بیش ازهمیشه یارغمگسارش باشد؛ دلداری اش دهد و قضیه راکم اهمیت فرانماید. بله. جای نگرانی نبود. برای کسی  مانند فرامرز شکوهی، با آن همه اندوخته ی علمی وعملی، کارهرگز کم نمی آمد. پس از چندی استراحت درخانه که کوفتگی ِ خدمت درارتش ازتن سرهنگ می رفت، به سراغش می آمدند: "بفرمایید. مدیرعامل شرکت مهندسی مان شما باشید، با فلان قدر سهم رایگان، ماشین بنز و راننده ی تمام وقت، حقوق ماهانه و پاداش کلان درآخر سال..."
     این را زرین تاج خانم ازهمسران افسران تازه بازنشسته داشت وبه آن امید می بست. ولی شوهرش می شنید و به تلخی لبخند می زد. آخر، عاشق چشم و ابرویش که نبودند. ازاو، درمدیریت، سودآوری ِ هرچه بیشتر می خواستند. به چه بهایی؟ پشت هم اندازی و حساب سازی، نپرداختن مالیات دولت، دزدیدن حق کارمند و کارگر، گرفتن وام واعتباربانکی به پشتوانه ی آشنایی های کارساز، به تاخیرانداختن بازپرداخت ِ بدهی ها، وبازهزاران دوز و کلک دیگر...
     زرین تاج خانم باور نمی کرد:
     - داری بهانه می آری. مگر می شه همه این باشند که تو می گی؟
     - نمی توانند غیراین باشند. زیرپا له شان می کنند.
     سرهنگ شکوهی، با این سخن که خود باهمه ی وجود به آن باور داشت، دهان ِ اعتراض رابرهمسرش وراه فعالیت متداول زمانه رابرخود می بست.البته، باحقوق بازنشستگی ومختصردرآمد موروثی، زندگی شان بی چندان ریخت وپاش به آبرومندی می گذشت. تا اندازه ای میتوانستند رفت وآمدی داشته باشند، سری میان سرها دربیارند. ولی تاکی؟ سرهنگ به اندازه ی همسرش نگران آینده بود. "چو برگیری ازکوه وننهی به جای – سرانجام کوه اندرآید زپای." آن هم، با به عرصه رسیدن بچه ها، باچه سرعتی! به رغم قناعت پیشگی ِ زن وشوهروبیش ترین صرفه جویی شان، رقم هزینه ها روز به روز درشت ترمی شد وچاره نبود. پسرشان، ساسان، دیگرازقالب کودکی درآمده، به مرحله ی آشوب آغاز بلوغ رسیده بود. آراستگی ظاهروگردش و ورزش و سینما ودیگر چیزهایش پیوسته پر هزینه ترمی شد. نمی بایست ازهمسالانش دربماند. می بایست هرازگاهی بتواند دوستانش را مهمان کند، با آن ها به کوهنوردی وشنا و" شهربازی" برود، موتور سواری کند... خواهرش هم، سوسن، دختردم بخت بود،- خوش برو رو، زیرک، زبان آور. دردانشکده باپسران ومردان،- دانشجو واستاد،- می جوشید، بحث می- کرد، نرم نرمک دست شان می انداخت، دل می برد، خواستگار پیدا می کرد؛ چیزی که، اگرهم دیرمی شد، دروغ نمی شد. بله، باید دید، چه پیش می آید.
     بچه ها روشان با مادربازبود. به خانه که برمیگشتند، برخی ازدیده هاوشنیده های شان را با اودرمیان می گذاشتند. زرین تاج هم گاه برای پدر واگو می کرد. چند روزپیش، سوسن حکایت کرده بود که استاد ادبیات انگلیسی شان پنجاه واند ساله مردی شاعرپیشه، همیشه نیمه مست،- درساعت درس درباره ی شیوه ی داستان نویسی گفته بود:
     -" سه جورداستان داریم: سرگذشت یک مرد یا یک زن به تنهایی، دومرد و یک زن، وآخری یک مرد ودو زن."
     به قراری که زرین تاج می گفت، سوسن باخنده ازاو پرسیده بود:
     -خوب، مامان، شما چی می گید؟ همین طوره؟
     ومادر به سادگی جواب داده بود:
     -ها، گمان می کنم. به عقل جور می آد.
     دختر، باشیطنت، بازخواسته بود بداند:
-          به تجربه چی، مامان؟
     واشاره اش به بیش ازیک سال رقابت فشرده میان زرین تاج وفرنگیس، دو دخترعموی بابا بود برای به دام انداختن این افسرتازه ازفرانسه برگشته که هردو را می پسندید واز هیچ یک شان نمی توانست دل بکند.
     سرهنگ بازنشسته، شکوهی، با یاد خوشی های رنگ باخته ی آن روزگار، لبخند می زد وسرتکان می داد. اما دغدغه های امروزی اش، زود اورا به آنچه ناگزیردرپیش بود بازمی گرداند. دوسال دیگر، ساسان به پای کنکورمی رسید.اما سوسن... دختری به برازندگی سوسن درخانه ی پدرنمی ترشید. شوهرمی کرد. ازهم اکنون می بایست درتدارک جهیزش بود که کم خرج برنمی داشت. ناچار، ته ماندۀ ارث پدری می بایست به فروش برود: آن یک دردکان بازارچۀ سید اسمعیل وآن خانه ی کوچک ته کوچه ی فراشباشی که کرایه ی صد وشصت وپنج تومان درماهش بیش ترخرج تعمیرش می شد. آن وقت، سرهنگ بود وحقوق باز- نشستگی اش، بااین خانه که درآن نشسته بودند، تنها اندوخته ی زمان خدمتش وتا اندازه ای دست ساز خودش. آری، ارتش زمین هایی را درشمال تهران به بهای بسیار ارزان، آن هم به اقساط، به افسران واگذار می کرد. شکوهی، آن زمان، سرگرد توپخانه، قطعه ی هزار متری اش را پس ازسه سال به قیمتی شیرین فروخت واین خانه را که درپی ورشکستگی سازنده اش نیمه تمام رها شده بود خرید وساختمان آن رابا پاره ای تغییرات به پایان رساند. خانه ای شد خوش ریخت و دلگشا، با دویست وسی مترزیربنا ودویست وهفتاد مترحیاط وباغچه ی آراسته به درخت های گیلاس وشاتوت وانار وخرمالو، ودوست داشتنی ترازهمه، درخت ابریشم با چترگسترده ی شاخه های باریک ودراز؛ ونیز، مناسب فصلهای سال، گل های سوسن ورز وشا پسند و داوودی بادوتا بوته ی گل یخ، ره آورد خوشبوی زمستان؛ وباز، به ویژه برای نوروز تا پایان اردیبهشت وکمی ازخرداد، ازدحام رنگارنگ بنفشه فرنگی، چشمک زن وخندان بافروتنی...
     سرهنگ شکوهی سخت به این خانه دلبسته بود. ازفضای آن آرامشی می تراوید که نگرانی هایش رابراو سبک می نمود. روز، روشنایی شاد وسبکبالی از پنجره های سرتاسری اتاق ها سخاوتمندانه به درون می ریخت. شب، سفیدی پرده های تورورنگ زرد قناری یا صورتی کمرنگ دیوارها درنور چراغ چشم را نوازش می داد. درحیاط گل وگیاه ودرختان باغچه گویی با سرهنگ بازنشسته سخن می گفتند ودلداری اش می دادند: "غمگین نباش. ما با توایم." سرهنگ غم چندان نداشت. آزرده بود. آنچه راکه بر وی روا داشته بودند فراموش نمی کرد، اگرچه سوزش خشمش تا اندازه ای فرونشسته بود. زرین تاج هم دیگر آن ترس و بیتابی ِ خاموش ماه های نخست را پشت سرگذاشته بود. مهربان وشکیبا وسازگار، ازرفت و آمدها کاسته بود؛ تاجایی که موقعیت اجتماعی خانواده اجازه می داد، در رخت وکفش وآرایش خود ودخترش صرفه جویی می کرد؛ جز هفته ای دو روز که زنی کارگر می آمد وبه رختشویی و رفت وروب می پرداخت، خود یکتنه به همه ی کارهای خانه می رسید. با این همه، نگاه گله آمیزش هرازچندی نا گفته از شوهر می خواست که دشواری ها وغافلگیری های زندگی راسرسری نگیرد ودر پی درآمدی افزون برحقوق بازنشستگی باشد. در واقع، پس ازنزدیک به یک سال خانه نشینی وپرهیز لجوجانه ازافتادن درآلودگی های فعالیت اقتصادی، سرهنگ خود به جد راه بیرون شدی از بن بست می جست.
     یک روزکه سرهنگ به تفنن با کاغذها ویادداشت های گذشته اش ورمی رفت به دفتری برخورد وبه یاد آورد: ترجمه ی نا تمام یک رمان سده ی هیجدهم که او هنگام اقامتش درفرانسه آغاز کرده بود و، پس از بازگشتش به ایران، دیگرفرصت پرداختن به آن نداشته بود، فراموشش کرده بود.
     به کنجکاوی، وکم کم با شگفتی، چند صفحه ای ازآن خواند. گزارشی بود هنرمندانه درعین سادگی ِ روشن ورسای سبک، از روند تباهی جوانی پاک و نا  آزموده که در دام هوسبازی زنی بسیار زیبا ونابکار گرفتارآمده است. داستانی پرکشش، به ویژه برای خوانندۀ عبرت جو وعبرت گریز ایرانی.
     از بازیافت ِ تصادفی این ترجمه ی ناتمام به یک باره شورامیدی درسرهنگ درگرفت. چرا ترجمه را به پایان نرساند؟ خوب، این هم کاری است. می توان در آن خود بود وخود ماند، بی آن که با درندگان عرصه ی تولید وتوزیع همساز شد یا با آنان درافتاد. آری، درخانه ات، پشت میزکارت نشسته ای وکاغذ سیاه می کنی. تمام که شد، می دهیش به یک ناشرومزد زحمتت را می گیری. دیگرازاین ساده تر چه می خواهی؟ ...
     البته، کار به این سادگی وسرراستی هم نیست. چم وخم ها دارد. فعالیت ِ فرهنگی - اقتصادی ِ نشرکتاب، مانند هرگونه فعالیتی درزمینه ی اقتصادی، ناگزیر ازپیروی ِ ضابطه ی کلی ِ سوددهی ِ سرمایه وبهره کشی ازکارمزدوری است. این جا نیز توانگری،- انباشت پول درگردش،- ازیک سو واستیصال ِ نا داری ازسوی دیگرباید به هم برسند ودرکار آیند، باهمه ی ترفندها وناراستی ها که هریک باخود می آورند. وتو، نویسنده یا مترجم، مانند دیگر مزدبگیران، خواه وناخواه با کم وبیش این دغلکاری رایج می سازی، چاره نداری.
     سرهنگ شکوهی چنان هم نبود که ازاین واقعیت ِ جا افتاده یکسربی خبرباشد. ازاین رو، به شرط برکنار ماندن از آلودگی مستقیم، دیگرازآن نمی رمید. می توانست آزمایشی بکند. ترجمه ی نیمه کاره ی داستان رابه پایان برساند؛ ببیند آیا ازعهده برمی آید وکالایش خریدار می یابد؟ به گمان خود او، این نباید پردوراز انتظار باشد. دردبیرستان، گذشته ازدرس ریاضی که درآن می درخشید، درادبیات  فارسی وانشا هم دستی داشت. پس ازآن، حتا درسال های خدمت نظام، همیشه کتاب دوست وکتاب خوان بود،- نه همان تنها برای وقت گذ رانی، بل هم چنین برای خوشه چینی اززیسته ها واندیشیده های دیگرکسان. ازآن گذشته، چون خواندنش ازسردقت ونکته سنجی بود، ریزه کاری های سبک وشگردهای عبارت پردازی راکم وبیش درمی یافت . باری، اکنون، باپشتوانه ی اراده ای استوار ویک چند تمرین، می توانست امید آن داشت که دست وقلمش به راه بیفتند، واژه دست آموزش شود، به عبارت هایش تراش بخورد وصیقل بیابد،- آرزویی به گمان خود دست یافتنی.
     سرهنگ، پیش ازآن که به جد مصمم شود، دوسه روزی به بررسی وسنجش زیرو روی کارپرداخت. چیزی هم ازآن باهمسر ودو فرزندش درمیان نگذاشت. نمی خواست تردید احتمالی شان، یا شوخی وخنده شان، اعتمادش رابه خود سست کند. ازاین رو، درظاهر تغییری درزندگی هر روزه اش نداد. مانند پیش، روزش را درآشپزخانه، کنارمیز کوچک چارگوش صبحانه آغاز می کرد؛ چند لقمه ای با چای شیرین ِ پررنگ، می خورد؛ اشنوی تند گزنده ای دود می کرد وسربه زیرو خاموش، خود را به کشیدن تصویرهمواره همچنان کج وکوله ی توپ وتوپچی سرگرم می داشت. پسر ودختر، چیزی خورده نخورده، با شتاب پی درس وبحث شان می رفتند. زرین تاج خانم هم، درانتظار ازجا برخاستن شوهر ورسیدن به کارهای کد بانویی خویش، ازپای اجاق گاز تا پنجره ی رو به حیاط، آشپزخانه را گزمی کرد. می رفت ومی آمد و، دراین میان، یک بار به لحنی خواهشگر رو به شکوهی کرد:
-          سرهنگ جان، می خوای لباس بپوشی ویک تک پا بری، دوسه قلم چیز از خواربار فروشی سرخیابان برام بخری؟
    شکوهی که پیش ازاین، درپاسخ به خواهشی ازاین دست به تلخی می گفت:
-          کجا برم؟ که هی" جناب سرهنگ" بارم کنند ومرا به یاد آن مرده بیندازند که تابوت رونده اش حالا منم؟ ...
     این بار به خوشرویی وبا کمی طنز پاسخ داد:
- نه، سرکار زری خانم. چندان راهی که نیست. خودت برو. تورا می شناسند وبه ات احترام می گذارند، "خانم سرهنگ" خطابت می کنند. من چی؟ براشان، من یکی هستم مثل آن های دیگر، یک مشتری بی نام ونشان که هربنجلی را می تونند تو دستش بذارند وروانه اش کنند.
     زرین تاج خانم همیشه با بزرگواری مادرانه اش بهانه را می پذیرفت. آری، زن سازگاری بود، شوهرش را دوست می داشت و تحسین می کرد.
     آن روز، به همین لحن شوخی جدی اش خانم پی برد که می باید برق امیدی برجان آزرده ی سرهنگ تابیده باشد. چگونه واز کجا، نمی دانست. شوهرچیزی نمی گفت. اوهم نپرسید. اهمیت نداد. پنهان نمی ماند. ازاین رو، با سبکباری لبخند زد وگفت:
     -  باشه، خودم می رم. توبیرون چیزی نمی خوای؟
     -  سیگارم را فراموش نکن.- و، پس ازمکثی، سرهنگ افزود راستی، یک دفتر دویست برگی با دوتا خودکار آبی هم برام بگیر.
     اوه! این دیگر پاک تازگی داشت. زرین تاج حدس زد که او کاری نوشتنی دارد. با خود گفت، به هرمنظوری که باشد، خوب است از این غم خاموش واین فکروخیال مداوم بیرونش می آورد...
     آن روز وباز روزها گذشت دیگر کاربر زرین تاج پوشیده نبود. کاری جدی، به قرینه ی آن که شکوهی دود کردن این اشنوی لعنتی را یک باره ترک کرده بود. سرهنگ بازنشسته ی توپخانه، صبح، پس ازچاشت ونیم ساعتی گردش در حاشیه ی باغچه، به اتاقش می رفت وپشت میزش کنار پنجره می نشست، در کلنجار باخودکار وکاغذ ودفتر وفرهنگ دوزبانه که دم دست داشت. درآغاز، اوتا چندی، بخش ترجمه شده ی داستان را با متن فرانسه مقابله وبررسی و پاکنویس می کرد. کار، بادقت وبی خط خوردگی، تا اندازه ای آسان پیش می رفت. اما بخش دست نخورده ی کتاب چنین بی دردسر نبود. دریافت معنای درست کلام و گزینش واژه ی فارسی ِ روشن ورسا که درجمله خوش بنشیند مترجم رابا دشواری روبه رو می ساخت. دراین باره، وسواس او چندان بود که ترجمه ی یک جمله را گاه تا شش بارو هفت بار ازسرمی گرفت. با این همه، خسته ودلسرد نمی شد. شوروگرمایی درکارمی یافت که نه همان به تلاشش وامی داشت تا به هرزحمتی ترجمه را هرچه زودتر به پایان برساند، بل چنان باشد که اگر روزی داستان چاپ شد وخوانندگانی یافت، مایه ی شرمساری نباشد.
     کار دیگربه پایان نزدیک می شد. یک شب، پس ازشام ِ خانواده، سرهنگ بازنشسته ی توپخانه رفت و دفتر دستنویس خود را آورد وروی میز نهاد. نشست و، بالحنی کمی خشک که می خواست براضطرابش پرده بکشد ونمی کشید، گفت که چیست وبرای چیست:
-   می دانید، هزینه ی زندگی بالاست. پول بازنشستگی کفایت نمی کنه. می خوام، اگر درتوانم باشه، با ترجمه های ادبی درآمدی اضافی به دست بیارم که چاله چوله ها مان راتا اندازه ای پربکنه، سرهنگ کمی مکث کرد، گویی برخود فشارمی آورد که بی پرده بگوید: درحقیقت، یک کارمزدوری است. ای ...چیزی مثل ناوه کشی یا شاگرد مسگری، ولی همان قدر پاک وشرافتمندانه.
درآن جمع، با موقعیتی که به هرحال خانواده ازآن برخورداربود، ناتراشیدگی ِ تشبیه به کاررفته می بایست گواهی برشدت بیزاری ِ گوینده از دروغ و دغل رایج درعرصه های بهره کشی باشد،- نکته ای که همه به دردناکی یک سیلی بر رخسار خود دریافتند.
     سرهنگ، تا اندازه ای هیجان زده ولی به آهنگی شمرده، فصل کوتاهی از ترجمه را خواندن گرفت.همه باکنجکاوی گوش می دادند و، درشگفتی شان، چهرۀ  دیگری ازپدرخانواده را در نظرمی آوردند که نمی شناختند.
     زرین تاج خانم، به مهربانی وبا لبخندی گرم، چشم به شوهرداشت؛ برهمت دلیرانه اش آفرین می گفت و، درهمان حال، دلش براومی لرزید: "خدا نکرده، اگرآن جوری که می خواد نباشه وکارش به نومیدی بکشه..."
     ساسان، نوجوان پرشورهفده ساله، باکف دست برمیز می کوبید وبه تحسین گفت:
-هورا، بابا! راست به نشانه می زنید. مانند توپ صدا خواهد کرد. واز سر شیطنت، زیرلب افزود: مثل توپ فوتبال...
     اما سوسن، دانشجوی زبان وادبیات انگلیسی، سربه زیر وخویشتن دار، گوش می داد واز نگاه به دیگران پرهیزمی کرد. داستان رامی پسندید، کشش داشت. ولی شیوه ی نگارش و، جا به جا، واژه ها واصطلاحات به کاررفته درآن را کهنه می یافت. " دربهترین جاها، بوی تاریخ بیهقی می ده." واو این داوری فاضلانه را درچند مورد ازاستادش شنیده بود واکنون درباره ی نوشته ی پدر به کار می برد. سرهنگ، که هرچه باشد به سخن یک دانشجوی ادبیات به ویژه درزمینه ی سبک اهمیت می داد، خواست نظرش را مورد به مورد بداند. سوسن سرخ شد و، پس ازدوسه جمله درتایید وتحسین ِ کارپدر وسپاس ازتلاش درراه بهبود زندگی خانواده، هرچه گفتنی که بود به نرمی اما بی پرده پوشی برزبان آورد. لبخند دردمند شرمندگی برلبان سرهنگ خشک ماند. دراندیشه فرو رفت. دخترراست می گفت. درکارش نقص اگرهست، می باید چاره کرد:
" حیف باشد جامه نیمی اطلس ونیمی پلاس."
     ازآن شب، آراستن وپیراستن و، البته، زودتر به پایان رساندن کارترجمه دغدغه ی شیرین خانواده گشت. همه به گونه ای آستین بالا زدند، وتوفیق همگانی بود. زرین تاج خانم دفتردیگری خرید وآورد ودرپرستاری ازشوهر و فراهم داشتن موجبات آسایش ذهنی او باز بیش ترازپیش کوشا شد. سرهنگ، ضمن پی گرفتن کارترجمه، به ویرایش بخش های پیشین داستان روآورد وساسان را به پاکنویسی واداشت.
     سه هفته ای گذشت وکار به انجام رسید. می بایست ناشری جست، آن چنان بی باک که سرمایه ای را درکارچاپ اثری ازیک مترجم ناشناخته به خطر بیندازد. سوسن، دختر زیبا وشیرین سخن وموقع شناس، این گوشه ی کاررا برعهده گرفت وتوفیق یافت که به یک تیردو نشان بزند. اونسخه ی دستنویس را به دکتراسفندیار مظاهری، استاد جوان دانشکده که ازچندی پیش توجه خاصی به دخترنشان می داد سپرد وبا دلربایی به آزمون ورزیده ی دوشیزگان ِ رسیده از وی خواست که لطفا بخواندش و، اگرشایسته اش یافت، آن را به ناشر معتبری برای چاپ بدهد. بدین سان، با میانجیگری دکترمظاهری، قراردادی به خشنودی دل هرمترجم تازه کار بسته شد و، همزمان، خواستگاری استاد جوان ازدوشیزه سوسن شکوهی فرجامی دلخواه یافت: " دل بر ِ دلداررفت جان سوی جانان شتافت. "
     جشن عروسی ِ سوسن درباشگاه افسران واستقبال کم سابقه ی خوانندگان از ترجمهۀ داستان که هردوهزار نسخه ی چاپی آن درکم تر ازهشت ماه به فروش رفته بود وبه زودی چاپ دوم آن به بازار می آمد زرین تاج خانم راسرمست خوشبختی کرد. چه غم ازآن که خانه و دکان موروثی سرهنگ دراین میان از دست رفته بود! مگرچه ارزشی داشت؟ دختربه خوبی وخوشی سامان گرفته بود؛ شوهرخانه نشین هم زمینه ی درخشانی برای فعالیت یافته بود. اگرخانم هنوزاندک مایه دغدغه ای درخاطرداشت، تنها درباره ی ساسان بود که می بایست امسال در کنکور دانشگاه شرکت کند. خوشبختانه، پسرنازنین تیزهوش بود وبا جدیت سربه درس وامتحان های خود داشت وبسیارکم با دوستان به سینما وتماشای مسابقه ی فوتبال می رفت. به خواست خدا، چند سال دیگرمی شود دکتر ساسان شکوهی ، متخصص گوش وحلق وبینی، یا چه می دانم چه چیزدیگر...  
     آن شب، زرین تاج، باهمه ی کوفتگی اش ازپذیرایی های جشن وفراوان اشک های گرم که به هنگام بدرود با دخترکه به سفرماه عسل می رفت ریخته بود، در بازگشت به خانه، خودرا سخت سبکبال می یافت. گویی این اتومبیل به رانندگی شوهرش نبود که می بردش، بل که خود درهوا پرواز می کرد. خوش بود. جوان شده بود. به بسترکه رفتند، باچنان شوری فرامرز جانش را در آغوش گرفت و بوسید وبویید
وزمزمه ی عشق سرداد که گفتی شب ِ عروسی ِ خود اوست. واتفاق چنان افتاد که پس از نه ماه،- نه چندان پیرانه سر، چه مرد درست ازپنجاه نگذشته بود و زن تنها چهل وسه سال داشت، - دخترکی دروجود آمد،- نرگس – که خاله جان ِ پسری کم وبیش همسال خودشد که سوسن جان آورد.  

***
      " چوآید به مویی توانی کشید."
      این گفته، اگرهم درباورعقل نگنجد، به آزمون بسا که درست بنماید. زندگی شاخ وبرگ نو زده بود. خانه رنگ خرسندی ِ بی تکلف گرفته بود. زرین تاج رنج های شادمانه ی مادری را درخود تکرارمی کرد وگفتی به شکفتگی ِ جوانی بازمی گشت. دیدارهای دوبار درهفته ی سوسن و شوهرش وپسرکشان، ونظاره ی بازی وخنده یا گریه ی بچه ها،- مازیارونرگس، – برایش یادآور بازی و چهچهه پرندگان بهار بود. اما فرامرز شکوهی، سرهنگ بازنشسته ی توپخانه ومترجم تازه ازراه رسیده با نام مستعار " ف. آذرپاد"، به همه ی دل وجان شیفته ی این دو نوگل باغ زندگی خود بود؛ دربرشان می گرفت واز بوی شیری ِ تن نازپرورد شان مست می شد. دغدغه ی تندرستی واندیشه ی حال وآینده شان باز بیش تراو را به شتاب درکار وامی داشت، - به روزی ده ساعت قلم برکاغذ راندن و واژه جستن وآن را خوب وخوش وآهنگین درجمله نشاندن. نثراو، ساده وروان و آهنگین، اکنون چیزی درمایه ی گوهرتراشی ِ کلام بود؛ خواننده را به آرامی در چنگ می گرفت وتا پایان می برد. چنین بود که داستان های ترجمه ی او پیوسته دوستداران بیشتری می یافت. نام" آذرپاد" برزبان ها می افتاد. کتاب ها به چاپ دوم وسوم وچهارم می رسید. آب باریکه ی حق ترجمه به تدریج نیرو می گرفت وگشایشی محسوس درزندگی خانواده پدید می آمد. زرین تاج خانم ازبارکارهای خانگی که بردوش داشت، کاست. اززن کارگر خواست که هرروز بیاید وگذشته از رفت وروب وشست وشو، به کارهای سنگین دیگر، ازجمله، پخت وپززیرنظر خود خانم برسد.
     بدین سان، با فراغتی که دست می داد، خانم توانست ازلاک ریاضت ِچند ساله بیرون بخزد ورشته ی گسیخته یا سست گشته ی دوستی ها را به هم بپیوندد و،به ویژه، بادوستانی تازه رفت وآمد داشته باشد،- مردمی، چنان که می گویند فرهیخته، از وابستگان یا حاشیه نشینان محافل فرهنگی، ادبی، هنری، که گفتار آراسته و تکیه کلام های کمتر شنیده شان، شوخی وطنز یکریز رج شده شان، نیشداروغافل گیر کننده وبسا هم سرگیجه آور بود، مانند شرابی تند وگلوسوز. زرین تاج، در ساده دلی وخو پذیری اش، به اندک زمانی، اگرچه کمی ناشیانه، به رنگ این فضای بازیگری وهنرفروشی درآمد. واین خوشایند آذرپاد نبود که می دید هوسناکی ِ واکنش های عاطفی همسرش شتاب می گیرد، زود دل می بندد وآسان می برد، چرب زبانی ِ محبت وپچ پچه ی بدگویی اش بی چندان فاصله ازپی هم می آید. با این همه، دلبستگی اش به زرین تاج چندان بود وچندان ازهمدلی و بردباری اش درسالهای سخت گذشته سپاس داشت که کمتر براو خرده می گرفت. همین قدر هم برای زرین تاج بس بود. تا چندی بررفتار وگفتارخود مراقبت می- نمود، اگرچه بازنمی توانست چندان پیگیرباشد. هرچه بود، زندگی شان آهنگ برروی هم پرتب وتابی یافته بود. رفتن به مهمانی ومهمانی دادن، حضور در نخستین شب نمایش تاتر وسینما، بازدید ازنمایشگاه ها وشرکت جستن درجشنواره ها به همراه شوهروگاه نیز به تنهایی، برای زرین تاج وظیفه ای اجتماعی گشت که سرباززدن ازآن به معنای نبودن وازیاد رفتن بود. اما، برای" بودن " می بایست مرتب به آرایشگاه وخیاط خانه وفروشگاه کفش وکیف وجزآن سر زد، از بهترین های کمتر گران سراغ گرفت وبه دوستان خبرداد. وچنین بودکه برای پرچانگی زنانه هیچگاه مطلب کم نمی آمد.
     زرین تاج ازاین خرج خودنمایی که به گمانش چاره ای ازآن نبود هیچ غم نداشت. پس از نه سال کار پیگیر ترجمه وکم کم هم نویسندگی، "آذرپاد" عزیز،- که او دیگر "سرهنگ" خطابش نمی کرد، - کتاب ازپی کتاب بیرون می داد و درآمدش ازاین راه بسیار بالاتر ازحد کفاف خانواده بود. به همین نسبت هم بانوی خانه اجازه ی همه گونه گشاده دستی در خرج به خود می داد. مگراو ازکه کمتر بود؟ همه چیز می بایست نو می شد: مبل، پرده، قالی، رادیو، آباژور، ضبط صوت.. سال دیگرهم، به خواست خدا، دختر دردانه اش نرگس راازهمان اول به مدرسه  ژاندارک خواهد فرستاد. با آن روپوش سیاه وآن یقه ی سفید وآن کمرباریک سرخ چه قدر "مامانی" خواهد شد!
     این پیشنهاد راآذرپاد به خوشرویی پذیرفت. تربیت فرانسوی از دخترکش یک مادموازل ایرانی خواهد ساخت. اما، برای ساسان که درسال دوم دانشکده پزشکی بود ومادر اصرارداشت که به انگلستان فرستاده شود، آذرپاد به هیچ رو زیر بار نمی رفت. زرین تاج هم سپرنمی انداخت. به هربهانه وبه هرزبان، باز می گفت:
-پسرمان اینجا چیزی یاد نمی گیره، نمی تونه اسمی درکنه. چیه اینجا؟ چی بیرون خواهد آمد؟ باز رحمت به حکیم باشی های قدیم! آذرپاد جان، ببین. تابستان همه باهم می ریم اروپا. یک ماهی می گردیم. برات این یک جور استراحته. لازمش داری. وقت برگشتن، ساسان را همان جا می گذاریم که تحصیل بکنه، با دست پر برگرده.   
     آذرپاد نمی خواست بی گدار به آب بزند. نمی توانست. خرج کارزیاد بود و او به رونق بازار کتاب اطمینان نداشت:
     - مگر نمی بینی، خانم؟ گرانی ست، بیکاری ست. کتاب خریدن وکتاب خواندن دراستطاعت هرکس نیست. دراگر به همین پاشنه بگرده، کتاب کمترچاپ می شه، چشمه ی درآمدمان رو به خشکی می گذاره. فکرفردا رابکن. این همه خرج تراشی که چی؟
     - کدام خرج تراشی؟ من فکرآینده ی پسرمان را می کنم. توبا این بدبینی ات، جلو پیشرفتش را می گیری.
     - نترس. با استعدادی که داره، راه به روش بازه، پیشرفت می کنه. بگذار دکترای عمومی اش را همین جا که باما هست بگیره، بعد بره خارج. من از خودش پرسیده ام. ازقضا، خودش، برنامه اش درست همینه.
     - چی بگم. تو، انگار فقط می خوای دهنم را ببندی، باشه. و زرین تاج، دل آزرده، خاموش گشت.
     چند ماهی گذشت. نگرانی آذرپاد بازتاب چندانی درواقعیت نیافت. مانندهمیشه کتاب درایران آهسته وپیوسته چاپ می شد وبه فروش می رفت. دست کم، درمورد نام آوران اهل قلم و، ازآن جمله، تا اندازه ای آذرپاد، چشمه ی درآمدشان خشک نمی شد و، درحد نیازیک زندگی کم ریخت وپاش، کفایت می کرد و زیاد هم می آمد.
***
     با آن که آذرپاد خود را ازهمکاری باهرگونه مطبوعات ِ روزانه، هفتگی یا ماهانه برکنار می داشت، برخی شان دورادور درباره ی تازه ترین کتابهایش گزارش هایی به چاپ می رساندند وگاه نیز به بررسی ونقد کاراو می پرداختند. آذرپاد هیچ گونه واکنشی به آن نشان نمی داد، وخاموشی او نامش را که بیش از پیش بر زبان ها بود درپرده ای ازابهام وحدس وپرسش فرومی برد.خوانندگان کنجکاو، بیش ترجوان، ازنوشته به نویسنده ومترجم می رسیدند. می خواستنند رو در رو ببینندش، با اوبه گفت وگو بنشینند، به شیوه ی کارش پی ببرند، پرسش های خود را با اودرمیان بگذارند. آنان به سراغ ناشران می رفتند وبا سماجتی که درجوان هست، شماره ی تلفن ونشانی خانه ی "استاد" را ازایشان می گرفتند. به معمولا، آذرپاد وقت نداشت، وحوصله هیچ. راست آن که اواز کم مایگی خویش، واز آن بیش تر، از ورود سرزده ی این جست وجوگران بی پروا درزندگی خصوصی خود می ترسید. وچنین بود که تا چندی نامه ها را بی پاسخ می گذاشت ودرتماس های تلفنی درخواست ها را مودبانه رد می کرد. ولی در خانواده همه، وبیش ازهمه زرین تاج، با این برخورد دلسرد کننده مخالف بودند. خانم می گفت:
     - این ها با شور وشوق جوانی خواهان آشنایی با تواند. می خواهند از نزدیک ببینند و بشناسندت و با تصویری که از تودرذهن شان درست شده مقایسه ات کنند. بعدهم برند و باآب وتاب برای دیگران واگو کنند. توبایدازخدا بخواهی که این جور مفتکی برات خواننده های تازه جور میکنند.
     - نوشته های خودم ازعهده ی این کار بهتر برمی آند.
     - ازاین گذشته، شاید ازمیان شان چند تایی خواسته باشند نویسنده یا مترجم بشند. می آند پیش تو آموزش ببینند، فوت وفن کار رایاد بگیرند...
     - ای خانم... مگر من کی هستم، چی دارم که به کسی آموزش بدم؟
     - خودت را دست کم می گیری. درست نیست. مگرهمین جور بیخودی تونستی سری توسرها دربیاری؟ خوب، مایه ای داشتی، مایه ای داری. بخیل نباش. روی خوش نشان بده. براشان وقت معین کن که بیاند.
     آذرپاد، برای رهایی ازاین همه اصرار زن، از راه دیگر پیش آمد:
-          برای خودت دردسردرست می کنی، خانم. باید پذیرایی بکنی.هی بشینی پاشی، در رفت وآمد باشی؛ گوش بدی وخاموش بمانی . ازآن گذشته، من هم از کارم بازمی مانم.
-          نه. خستگی درمی کنی، مطلب تازه گیرمی آری. اما گفتی پذیرایی... مگر یک فنجان چای و کمی بیسکویت یا میوه پیش مهمان گذاشتن مایه ی دردسره، زحمتی داره؟ من هم، درضمن، گوش می دم، چیز یاد می گیرم.
     چنین بود که کسانی وقت گرفتند وآمدند، بیش ترشان جوانان دانشجو، دختر و پسر.
     درنخستین ِ این دیدارها، جوان باشور وشتاب پیش دوید وخواست دست آذرپاد را ببوسد. ولی او، گفتی با وحشت، خود را واپس کشید. جوان تضرع کرد:
-          خواهش می کنم، استاد! محرومم نکنید ازاین افتخار.
     شرمندگی وشگفت زدگی ِ آذرپاد اندازه نداشت. چه استادی؟ کدام استاد؟ برافروخته و بد گمان،
ازخود می پرسید آیا جوانک به ریشش نمی خندید؟ ازین رو، با چهره ای یخ بسته وبه لحنی رسمی گفت:
-آقای من، استادهاتان در دانشکده تشریف دارند. من استاد نیستم، یک عمر شاگردم. مرا به نام خودم یا نام مستعارم صدا بزنید.
     جوان سرخ شد. ایستاد ودر خود فرورفت، پشیمان ازآمدن. آذرپاد، بی حوصله، دست برپشت جوان نهاد و، بی سخن، به اتاق پذیرایی هدایتش کرد. نشستند. جوان، سربه زیر، مشت های خودرا درهم گرفته می فشرد. خاموش بودند. جوان، کاش برمی خاست ومی رفت. اما انگار برجا میخکوب بود. آذرپاد نگاهش می کرد. دلش براو می سوخت. می خواست به دلجویی کلمه ای برزبان بیارد که، در این میان، زرین تاج، با سینی ِ چای آمد. بو برد که چه می گذرد. با روی شکفته و صدای گرم گفت:
-          خیلی خوش آمدید. وهمچنان که فنجان چای را دربرابر مهمان روی میز می گذاشت، افزود: آذرپاد خودش را کنار می گیره. پر تنهاست. شما جوان ها بو و شور زندگی رابا خودتان می آرید.
     لبخند نازک سپاسگزاری برلبان جوان نشست. سربلند کرد ونگاهش برچهره مهربان زرین تاج دوخته ماند، - یادآور چهره ی مادر.
     آذرپاد گفته ی همسرش را دنبال گرفت وبه نرمی افزود:
-          بله. ما را به جوانی خودمان باز می گردانید.
     یخ های دیر آشنایی دیگر شکسته می شد. گفت وگویی کم کمک گرم تر درگرفت، و گاه که رشته ی سخن گسیخته می شد، زرین تاج با تردستی ِ زنانه بخیه اش می زد. ساعتی گذشت. هنگام رفتن بود. جوان دوسه باری باز نکته ای پیش کشید و آذرپاد، بی کمترین بدگمانی یا بی حوصلگی، بدان پرداخت. سرانجام، جوان برخاست و، پس ازآن که اجازه یافت باز"به خدمت برسد"، با پوزش خواهی زبانی و خشنودی قلبی بیرون رفت.
     ازآن پس، دوسه بار درماه یا گاه بیش ترمی آمدند وآذرپاد، به دوراز رمیدگی پیشین، آنان را می پذیرفت. گذشته ازبیان شوروتحسین که آذرپاد می کوشید هرچه کوتاه ترش بدارد، سخن  درباره ی سبک بود وآهنگ ِ عبارت وآوردن مثال از نوشته ها وخواستن از "استاد"،- آه، این عنوان گران قدر به ابتذال کشیده!- که شگرد جمله بندی فشرده و رسا وخوش طنین خود را برای شان روشن سازد. و برای نمونه، یکی ازجوانان بیش ازتمامی ِ یک صفحه ازنوشته ی اورا برایش از برخواند. آذرپاد به راستی درمی ماند. ازاین ریزبینی وموشکافی چه به دست می آورند؟ اوخود درنوشتن هرگز ازقاعده ای شناخته وآموخته پیروی نکرده بود. همین قدر، درذهن خود، جمله ی نوشتنی را" شنیده" وبه معیاروپسند ذوق خویش ازکار درآورده بود. او، تاهمین چند سال پیش یک افسرتوپچی، درس خوانده ی رسمی زبان وادبیات نبود، هیچ استاد ندیده وهیچ مدرک دانشگاهی نداشته بود. خودرو و خود ساخته بود. با فراوان خواندن وبه دقت خواندن، معیارهایی نا اندیشیده در ضمیرش ته نشین شده بود وبه نوشته اش رنگ نظم داده بود.
     دراین نشست ها، زرین تاج، همچنان که پذیرایی می کرد، گوش وچشمش به همه بود. تاثیر گفته های شوهر رادر چهره ها می سنجید و، پس ازرفتن مهمانان غالبا با او بگومگو داشت:
-          چرا نمی گذاری به تو" استاد" بگند؟ چرا این قدر فروتنی می کنی؟ چرا خودت را پیش همه می شکنی؟ راست وپوست کنده، می خوای بهت بگم؟ این کارت ازخود پسندی است، ازخود پرستی است. می گی هیچی نیستم، ولی باهمین گفته ات خودت را ازهمه بالاتر می بری. زرنگی می کنی.
     ولی زرنگی درکار نبود. آذرپاد ننگ داشت که ازاو بت بسازند،- بت، گدای ستایش وپرستش. مگرکم داریم دراین روزگار؟
     یک بار، زن جوانی با دوسه واسطه برانگیختن به دیدنش آمد. همین که دربه رویش گشوده شد، هجوم آورد تا دست آذرپاد راپیش چشم شوهرکه یک قدم پشت سرش ایستاده بود وبا چهره ی خونسرد نگاه می کرد، ببوسد. سخت هیجان زده بود واصرار داشت. آذرپاد برافروخته می شد. ازکوره درمی رفت. خود را واپس می گرفت:
-          بفرمایید. خواهش می کنم، بفرمایید.
     در اتاق پذیرایی، هنوز برمبل درست ننشسته، خانم یکریز به سخن درآمد. از راهنمایی های معنوی واخلاقی که ازنوشته های آذرپاد برداشت کرده بود می گفت و می گفت.
     - آمده ام این ها را اززبان خودتان بشنوم. خواهش می کنم بگید، خوشبختی در چیست؟
     - جز درخودتان واز خودتان، در هیچ چیز.
     - می فهمم. می گید، باید درخودم بجویم و ازخودم بخواهمش، نه؟
     - البته. ولی خواستن، خود به خود، یافتن نیست.
     - من یکی که خوشبختی ام را در نوشته های شما یافته ام.- وخانم، پس از نگاهی به شوهرخود که استاد روانشناسی دانشگاه بود، گفته ایش را تصحیح کرد: - یعنی که می خوام بیابمش. کمکم کنید.
     ( های، آذرپاد، بپا! خانم تورا به چشم یک بادکنک می بیند وبادت می کند. کو؟ سوزنت چه شد؟ )
     آذرپاد، بی کمترین نشانی از طنز، پرسید:
-          ببینم، شما چرا عینک نمی زنید؟
     زن جوان، که شوهرش خاموش و بی حرکت، درمبل لمیده بود ونگاهش می کرد، یکه خورد:
     - عینک؟ برای چی؟
     - برای این که بتونید درست ببینید. کمک کننده همین جا کنارتان نشسته.- و آذرپاد شوهر روانشناس را به وی نشان داد. زن جوان ابرو درهم کشید. رنجیده، ولی با لبخندی ساختگی، زود گفت:
-          شوهرم!... بله دانشمنده. دوستم داره، شاید به افراط...
     زرین تاج به میان دوید واز روی یقین گفت:
-          خوشبختی زن درهمینه که شوهر دوستش داشته باشه.
     زن خوان دنباله ی بحث را رها کرد. تشنه بود. لیوان شربتی راکه دربرابرش روی میزنهاده بود برداشت وبه لب برد. چشید. مزمزه کرد: ترش وشیرین، سرد، خوشبو. رو به خانم میزبان نمود وپرسید:
     - سکنجبین راشما از بازار می خرید؟
     - نه. خودم درخانه درست می کنم.
     - دست تان درد نکنه! چه خوب و خوشبوست!
     - ازهمان اول، با یک دسته ی بزرگ نعناع ِ خوب شسته می گذارم جوش بخوره. معطر می شه.
     فرصتی دست داده بود. آذرپاد ازآن بهره جست واز دکتر روانشناس پرسید: 
     شما هیچ چی نمی گید. چرا؟
-          با خانم برای شنیدن آمده ام. همه ی گوشم به شماست.
     مردها ازاین مقدمه چینی نتوانستند فراتر بروند. زن جوان به میان آمد و، پی درهم، بحث هایی درباره ی اخلاق، آزادی، جامعه، هستی، خدا پیش کشید وهربار ازترجمه ها ونوشته های آذرپاد شاهد آورد، واکنون، اختصاصا برای خود، یک پاسخ نهایی درباره شان از وی می خواست:
-          می دانید که، برای من، گفته ی شما حجته.
     ( باز همان بادکنک، آذرپاد. امانش نده. بترکانش!) و او هربار، باجمله ای کوتاه ونقیض گونه، خانم را سرخورده وناراضی وا می گذاشت. سرانجام، خانم، گیج ونومید، سپر انداخت. خاموش ماند وبا نگاهی به شوهر خود، ازجا برخاست:
-          دیگر رفع زحمت می کنیم.
     آقای دکتر پیش آمد وبه گرمی با آذرپاد دست داد وبه احترام در برابر خانم میزبان سرفرود آورد. زن جوان نیز با نمایان ترین شوراحساسات دست درگردن زرین تاج انداخت وچندین بار بوسید ش. اما فراموش کرد با آذرپاد خدا حافظی کند. ورفتند، بی وعده ی دیداری دیگر...
     ازاین دست برخورد های شیرین ِ درپایان تلخ، آذرپاد بازهم داشت. نه آن که او مردی ذاتا نا سازگار وتند خو باشد. نه. به راستی مردم دوست و یاری رسان بود. اما، دربرابر توقعات، به حد و مرز قائل بود، همان گونه که حد و خود را هم فراموش نمی کرد. آذرپاد برخود گرفته بود که نگذارد دیدارکنندگان، با زیاده روی درتحسین، خود را به او بچسبانند و با مرید بازی در خود زندانی اش کنند، راه نفس رابر او ببند ند. به عکس، می خواست که هرکس برای وی دریچه ی دیگری گشوده برجهان باشد. تا با چشم دیگری جز چشم خود ببیند، با اندیشه ی دیگری دریابد،- هر روزغنی ترشود.
     باری، او به ویژه خواستار گفت وشنود با جوانان بود که پویایی اندیشه و جوشش احساس ِ زمان را خود به خود به وی منتقل می کردند. ای بسا نیز که آذرپاد، درگفتار بی تکلف شان به نوآوری هایی در واژگان واصطلاحات برمی خورد و به یاد می سپرد، ودر نوشته های خود به کارمی برد.
     هم چنین، برخی شان که تازه به آزمایشی درترجمه یا قصه نویسی دست زده بودند، کارخود را با امیدواری و آزرم و، درهمان حال، با غرور نیم نهفته نزدش می آوردند. آذرپاد، با آن که خود فراوان کار داشت و می بایست به موقع بدان برسد، نوشته شان را می خواند و دریافت خود رااز آن راست وبی پبرایه بازمی گفت. از ترجمه ها نیز صفحه ای را با متن اصلی مقابله می کرد وبرداشت خود را در میان می نهاد. همین ونه بیش تر. وهمین به تقریبا همیشه با خرسندی و سپاس رو به رو می شد. اما، یکی ازاین جوانان که توقع داشت سراسر ترجمه اش ویراستاری شود، رنجیدگی اش را بی پرده پوشی نشان داد ودیگر به دیدن آذرپاد نیامد. برای پروردگی و پیشرفت او که مترجم خوبی ازکار درآمد، شاید همین بهتربود.
     با نویسندگان نوپا، آذرپاد باز در دومورد با اعتراض خاموش و رویگردانی روبه رو شد. این جا گناه به راستی ازخود او بود که مایه ای از سبک وآهنگ نثر خود، وبه ویژه چیزی ازجهان بینی خودرا، درنوشته ی آن دو جوان می جست ونمی یافت. ندانسته وناخواسته، نمی گذاشت که آزاد باشند، خود باشند.
     با این همه، یک بار آذرپاد، با انگیزه ی اخلاقی ِ یک پدر خانواده، ازسرزنش نویسنده، - یک دختر دانشجو، خوشگل وتیزهوش وبی پروا، - خودداری نتوانست. دختر، با سادگی ِ بی نیازاز پرده پوشی، دفتری باچند قصه ی کوتاه به دستش داده بود، همه به گونه ای درپیرامون آمیزش آزاد وشادی های کامجویی واشک و آه و ناکامی. یکی ازقصه ها شرح خواب خود ِ نویسنده بود که خود را در هیئت یک دیده بود با چتر پرشکوه پرهای رنگین. طاووس دیگری سردر پی اش نهاده بود وبه دمبلیچه اش نک می زد و پرهایش را یک یک می کند، - کنایه ای آشکار.
     آذرپاد به دختر خانم گفت:
-دوربین تان راشما پایین گرفته اید . عکس هاتان سر وپا بریده اند. می ماند تنها همان نقطه ی میانی...
     از او، که در دوسال اقامتش درفرانسه ازاین گونه رفتار آزاد بسی دیده وحتا خود آزموده بود، شاید این سرزنش ِ تند رنگ و بوی ریا داشت. ولی چاره نبود. دخترم، این جا ایران است.
***
     رفت وآمد دیدارکنندگان، عصر پنجشنبه ی هرهفته، ادامه داشت. زرین تاج خانم با خشنودی پذیرایی می کرد و گوش می داد. گاه نیزخود درگفت وگوشرکت می کرد. باهوش و اندازه شناس بود. آموخته های تازه اش را درست وبجا بازپس می داد. اودیگر برای جوانان چهره ای خودی شده بود وسهمش ازآفرین وسپاس آنان کمتر ازآن شوهرش نبود. بدین سان، رفته رفته خود رادر برابر ِ وی آزادتر نشان می داد. به نرمی ایستادگی می کرد وحرف خود را به کرسی می نشاند. راست آن که آذرپاد، بی آن که چیزی برزبان آرد که تعهدی ایجاد کند، خود به او میدان می داد. واین، شاید ازآن روکه درشصت وپنج شش سالگی، ازکار سخت هرروزه دراین نزدیک شانزده سال که از چاپ نخستین کتابش می گذشت، فرسوده وکمی وارفته شده بود؛ خوی فرماندهی ِ بی چون وچرای افسری را از دست داده بودو بردبار وپذیرا گشته بود، بی آن که در داوری ها ازصراحت گفتارش چیزی کاسته شده باشد.
      آن سال، پس ازنوروز، زرین تاج نغمه ی سفر یک ماهه به اروپا را از سر گرفت وگاه وبیگاه تکرار کرد. بهانه دیدار پسربود، که در انگلستان دوره ی عالی تخصص جراحی را می گذراند. برنامه
ی سفرهم چیده شده بود: همراه سوسن و دکتر اسفندیار، همگی به خوبی وخوشی گردشی می کردند وبا یک دنیا خاطره برمی گشتند، کمی هم سوغاتی با خودشان می آوردند. اما آذرپاد زیربارنرفت که نرفت. یک ماه شب و روزبا داماد دانشگاهی در سفر بودن ودر بازدید از موزه ها وبناهای تاریخی به سخنرانی های استادانه اش گوش دادن ازتحمل او بیرون بود. دلتنگی هایی پیش می آمد، دیوار رودربایستی ِ دوجانبه شان فرومی ریخت، سوسن می رنجید، زرین تاج غرمی زد... نه، آذرپاد حوصله نداشت. البته، او این محذورات را برزبان نیاورد. به همسرش گفت:
     - ببین. آن ها جوانند. می تونند ساعت ها بگردند، به تاتر وسینما وکنسرت برند وبی خوابی بکشند. تورا من نمی دانم. اما ازمن دیگر این چیزها ساخته نیست.
     - خوب، هروقت نتونستی، توهتل می مانی، راحت می خوابی.
     - چی؟ مگردیوانه ام تختخوابم رااز اتاق خودم، اینجا، به هتل های پاریس و رم ولندن منتقل کنم، دلم خوش باشه که اروپا رازیرپا گذاشته ام! نه، شما دل تان می خواد، برید.
     - تو که نمی تونی تو خانه تنها بمانی، خورد وخوابت چه می شه؟
     - نرگس دیگر بزرگ شده، می تونه ازپدرش نگهداری بکنه.
     - نرگس؟ اوکه تازه ده سالشه، چه می دانه خانه داری چیه. تازه، اورا ما با خودمان می بریم. طفلکی، تنها اینجا بمانه، غصه می خوره.
- باشه. شما برید. سی چل روز که بیش ترنیست. می گذره.
     دوسه روزی مانده به پایان خرداد، مسافران فرنگ رفتند. آذرپاد درخانه تنها ماند. واین، به عکس آنچه او می پنداشت، آسان نبود. آن روز، درآن خانه ی بزرگ  درسر زدن به تک تک اتاق ها، جای خالی همسر ودختر دلش رابه سختی می فشرد. کجا هستند؟ چه می کنند؟ برای شان مشکلی پیش نیامده باشد؟ نه، پس از هفت ساعتی، تلفن زنگ زد. صدای زرین تاج ازلندن می آمد، با چهچهه شیرین نرگس.- آه! نوازش صدای آشنا...
     زندگی درتنهایی می گذشت. کارقلم به آهنگی کمی سست ادامه داشت. صبح، زنِ کارگر می آمد و، پس از خرید خواربار ازبیرون، غذای ظهر وشب آقا را تدارک می دید. دوساعت بعداز ظهرهم که کارهای خرده ریزش پایان می گرفت می رفت. وباز آذرپاد بود، تنها، درآرزوی یاران سفرکرده، باغمی که بهانه ی سخن پردازی نمی یافت.
     در آن روزها برای آذرپاد، تنهایی ِ این روزها فرصتی بود که به گذشته، به راهی که در زندگی پیموده بود، بیندیشد: راهی برروی هم نه چندان دشوار که درآن، چون به دقت بنگری، او کمتر به پای خود رفته بل رانده شده بود. ازگردنه ها به آسانی گذشته بود. درسراشیبی ها نلغزیده بود. چه چیز، کدام شایستگی اورا با چنین سرعتی به پیروزی رسانده بود؟ درعرصه ای که به گمان نمی رفت هرگز بدان راه یابد، بلند آوازه اش کرده بود؟ استعداد خداداد؟ سوزش تازیانه ی درماندگی؟ تراوش ناچیزی ازخرد ودانش گذشتگان دراو؟ شاید. ولی، آیا تنها برای رساندنش به اندکی رفاه؟ به چه بهایی؟ به بهای زندانی شدنش درچاردیواری یک اتاق وبه هم بافتن واژه ها وجمله ها وخرده حادثه ها؟ گیریم. ولی دراین میان، اوخود چه بود، کجابود؟ کی خودرا، آن خود ِ نهفته زیر خاکستر عادیات را، می یافت؟ تازه اگر بیابدش،
 به چه نشان خواهدش شناخت؟ یا ناشناس ازاو خواهد گذ شت؟ آذرپاد چگونه بداند؟
***
     عصر یک روز، غیراز پنجشنبه که دیدارکنندگان می آمدند و، دراین چند هفته گرمای تابستان وتب وتاب امتحانات ازشمارشان بسیار کاسته بود، زنگ در ِ خانه صدا کرد، یک بارو دوبار. آذرپاد مزاحم نمی خواست. نشنیده گرفت. ولی باز وباز زنگ زدند. هرکس بود می دانست که اودر خانه هست. ناچاربرخاست ودر را باز کرد. دو جوان ناشناس بودند، یک دختر ویک پسر. چه می خواستند؟
     به دیدن نگاه پرسان آذرپاد، دختر، یا شاید پسر ِ همراهش، پوزش خواست:      
-ببخشید. مزاحم شده ایم. اگراجازه بفرمایید، نیم ساعتی از حضورتان کسب فیض می کنیم.
     پسر به فاصله ی کمی پشت سردختر ایستاده بود وتمام دیده نمی شد. اما دختر، باریک وبلند وسبزه با موهای سیاه وصاف، مانند هزاران دخترایرانی هم سالِ خود، درادای این خواهش، چنان شور وتمنایی درنگاه چشمانش می سوخت که آذرپاد ازآن به هراس افتاد: " چه درسر دارد؟
     مانده بود. می دیدش، تنها اورا، دختر را. نه. هیچ چیز ترسناک، هیچ چیز ِ خیره کننده دراو نبود، جزهمان نگاه آتشین، زیر ابروان کشیده ی سیاه. واین نگاه پیر شصت واند ساله رادر آشوب می افکند. نمی توانست تصمیم بگیرد. به طفره گفت:
-نه، دوستان، امروز نه. کاردارم. اگرخواستید، فردا درهمین ساعت.
  و در را بست. اما، به چه علت فردا همین ساعت؟ نمی دانست. همین قدر، فرجی ازاین ستون به آن ستون...
     فردا فرا رسید و روز درنگرانی می گذشت که مبادا بیایند. ودرست درهمان ساعت، زنگ درصدا کرد. با قلبی که تند می زد وپاهایی که به سستی برداشته می شد، آذرپاد رفت ودر را بازکرد. خدایا، چه می دید! دختر، تنها، باهمان زیبندگی عادی ِ دختران، اما بانگاهی بازآتشین تر. " های، آذرپاد، آذرپاد!" حس کرد که می لرزد. بی سخن، نیم قدمی کنار رفت و دختر به درون آمد. همین که در بسته شد، دختر نامش بهاره، - خم شد وبر دست آذرپاد بوسه زد :
-          چه قدر آرزوی همچو لحظه ای را داشتم!
     آذرپاد، بی واکنشی که به چشم آید، هیچ نمی گفت. مهربانی دراو می جوشید ولبریزش می کرد. اما کرخ مانده بود. آیا ازپیری خود شرم داشت؟ نه. دلش بر دختر می سوخت. می توانست نوه ی خودش باشد. سرانجام، به خودآمد وبا صدایی شکسته گفت:
-بفرمایید.
     ومهمان جوان را به اتاق پذیرایی راهنمایی کرد. نشستند. دختر به کنجکاوی چشم می گرداند. آذرپاد، شرمنده ازخواهشی که یک دم دراو زبانه کشیده بود، پرسید:
-دخترم، به من می گی چرا آمده ای؟ پی چه می گردی؟
     بهاره دمی چند درخود فرو رفت. آنگاه سربلند کرد و روشن وشمرده خواند:
     " ماهی دریای لاجورد سفرخاکی هوس داشت. وخاک مرگ اوبود. و، هم در آب، مرگ ازپی او دهن می گشود، که او ماهی ِ خردی بود و در مدار کاری سترگ در افتاده بود." (1) – آنگاه، مکث کرد وبا لبخندی شرمگین افزود: 
     - می خوام همسفر ماهی باشم.
     - همسفر ماهی، که به کجا برسی؟
     - نمی دانم. دراین سفر، اگر هم به جایی نرسم، خواسته ام برسم. خواستن کم چیزی نیست.
     - آفرین! ولی من چه کاره ام؟ چرا خواسته ای پیش من بیایی؟
     1. " ... وخاک تشنگی بود" ، از مجموعه ی قصه های " شهرخدا" .
     - برای این که یادتان بیارم.
     - چه چیزی را، دختر؟
     - سفری را که نا تمام گذاشته اید، اینجا ریگ ته جو شده اید...
     آذرپاد یکه خورد، به فکرفرو رفت:
     "از این قصه ی ماهی وسفرخاکی، این دخترچه برداشتی کرده؟ خودمن که آن را نوشته ام، چه خواسته ام بگویم؟ ازچه نیازی درمن جوشیده؟ آیا برایم نشانه  ضرورت ِ گریزبود؟ گریز ازچه؟ ازاین رفت وآمد ها، وقت هدردادن ها،
پرگویی ها وخودنمایی ها؛ ازاین نگرانی ِ آنچه می توانند درباره ام بگویند وبنویسند؛ از این حساب ِ صنار سه شی درآمد ترجمه ونویسندگی؛ ازاین پذیرایی ها وولخرجی های زرین تاج؛ ازاین همه دغدغه ی سرنوشت بچه ها، ساسان وسوسن ونرگس ... پس خودم چی؟ ِکی به خودم می رسم؟... این دختر که تا دیروز ندیده بودمش و نمی شناختم واکنون دربرابرم روی مبل، نه، درفضای ناگهان گسترش یافته ی جانم نشسته، این دختر درست می گوید. این جا من ریگ ته جوشده ام، خزه و جلبک عادیات برمن تاربسته، بی حرکتم نگه داشته. ولی، زندگی ام مگر هرگز جز این بوده؟ من، اگرهم گاه حرکتی داشته ام، آیا جز به تیپای حادثه ای ازبیرون بوده؟... اوه! بیرون... درون... ماهی دریای لاجورد... دختر سیاه چشم ِآتش نگاه ... اوه، چه می دانم؟ این دخترکیست؟ دیروز پسری همراهش بود. امروز خودش تنها آمده، چرا؟"
     آذرپاد سربلند کرد ونگاهش یک چند بردختر خیره ماند. پرسید:
-          پسری که دیروز با توبود، امروز نخواست همراهت بیاد؟
     بهاره، شگفت زده، نگاهش کرد:
     - کدام پسر؟
     - خوب، دوستت، نامزدت، شوهرت، چه می دانم؟

     بهاره خندید، وخنده اش زنگ شادمانه ی بچگی داشت:
     - دوست چی؟ نامزد کیه ؟ شوهرم کجا بود؟
     - پس، آن که بود که دیروز کنارتو دیدم؟ تا اندازه ای، شبیه جوانی خودم بود.
     - می بخشید. گمانم، آرزوی برزبان نیامده ی خودتان را کنارم دیده اید...
     آذرپاد شنید وسربه زیر افکند." عجیبه. انگار همه چی را درمن می بینه. ترسم می گیره." ولی بی درنگ واکنشی به سرکشی دراو درگرفت: " مگر بازیچه ی این دختره شده ام؟ " آذرپاد خود راآسوده خاطر وانمود و با طنزی کمرنگ گفت:
     - خوب، همسفرماهی دریای لاجورد، آمدی، خوش آمدی. ولی، می خوام بدانم، نشانی این خانه را ازکجا گیر آوردی؟ چه کسی به تو دادش؟
    - هیچ کس. خودم می دانستم. این راهم می دانم که شما درخانه تنها هستید. همسرودختر کوچکتان به سفر رفته اند.
     آذرپاد، حیرت زده پرسید:
     - ازکجا می دانی؟ چه جوری توانسته ای بدانی؟
     - آخر، ما همسایه ایم، تا اندازه ای دیواربه دیوار. آن ورباغچه تان، همان کناری، خانه ی ماست. شما را من، وقت قدم زدن درحیاط، ازپشت پنجره می بینم.
     - بله، معلومه. کنجکاوی دخترانه.
     - نه همین تنها.
     - پس، دیگر چی؟
     با چهره ای آرام وپیشانی صاف، بهاره درپیرمرد چشم دوخت. گفت:
-          دیگرش، ازخواب جهاندن ِ یکی که وقت بیداری اش رسیده.
      فرامرز شکوهی، - ف. آذرپاد، - گویی که مشتی برچانه اش نواخته اند:
     - من؟ می گی که من در خوابم؟
     - چه خوابی هم! وگرنه، مگرشما هنوز این جا بودید؟ می زدید به کوه ودشت و بیابان.
     آذرپاد یکسر درماند: این روشن بینی دخترازکجا بود؟ بله، همچوفکری بارها به سرش زده بود، -
 همه را گذاشتن ورفتن... ولی هرگز هیچ کس ازآن بو نبرده بود. زبان حال ِ یک دم فرسودگی ِ تن وجان بودکه می گذشت و فراموش می شد. نه. فراموش نه. هرازچندی ناگهان درضمیرش نیش می زد، هرباربا شدتی بیشترو پنهان داشته تر. اما چه پنهان تری که این دختر با نگاه از پشت پنجره دیده بودش واین جا رک وراست برزبان می آورد!
 آذرپاد می بایست دراین باره بیش تر بداند. به نرمی ولی ازسرجد پرسید:
-          بهاره خانم، ما که هرگز همدیگر را رو در رو ندیده ایم، توازکجا پی بردی که وقت ِ بیداری ام رسیده؟
     بار دیگر، با خنده ای به روشنی سپیده ی یک روز آفتابی، دختر گفت:
     - اوه! جدیش نگیرید. این را من همین تازگی درداستانی خواندم وخوشم آمد. همین جوری گفتم. ما دخترها، دراین سن و سال، مثل طوطی هستیم. هرچه راکه می شنویم، تکرار می کنیم.
    - ببینم، توچند سال داری، دختر؟
    - هفده سال و دوسه ماه.
    - کتاب زیاد می خوانی؟
    - زیاد.
    - و ازکتاب من؟
    - همه اش را خوانده ام ودارم.
     - همه اش را؟  آذرپاد لبخند زد وگفت:
    - پس، خیلی حق به گردنم داری. برم یک نوشابه ی خنک برات بیارم. هوا گرمه.
     وپیرمرد به سنگینی بلند شد. بهاره زود ازجا برخاست، گفت:
-          نه. شما نشانم بدهید. خودم می آرم.           
     آذرپاد نشنیده گرفت. اما بهاره پابه پای پیرمرد، به آشپزخانه رفت ، گفتی که دخترآن خانه است وکار خود می کند. آنان، مانند دوآشنای دیرین، به یاری ِ بی شتاب هم شربت یخی در دولیوان آماده کردند وبهاره درسینی گرفت و آورد. نشستند. دراتاق پذیرایی، باز یکی نویسنده ومترجم پیر بود و دیگری جوان ِ دیدارکننده ی پرسشگر. آذرپاد دختر را پدرانه می نگریست و، میان شان سخن باشتابی جهنده همچون جویبار کوهستان برزبانش روان می شد. ودختر، در حضوری خرسند وآرمیده، هرچه را که پیرمرد می گفت یک به یک می نوشید. هردو به گونه ای خود را فراموش کرده بودند وگفت وگوشان می توانست ساعت ها ادامه یابد. ولی رشته ی این پرچانگی دلنواز را زنگ تلفن ناگهان گسیخت. ناشر ِ آذرپاد بود که اجازه می خواست برای تنظیم قرارداد کتابی تازه بیاید.
     وقت رفتن بود. بهاره برخاست:
-من می رم.
     و ایستاد. گویی دودل بود. شاید انتظاری داشت. سپس، پیش آمد و، رودررو، نگاه چشمان سیاه فروزانش را به نوازشی نهفته برچهره ی پیرمرد دوخت. بی سخن، بوسه می خواست، درپاکی جان. آذرپاد حرکتی نکرد:
-          برو، جانم. شادی آسمان و زمین را آرزو می کنم.
     بهاره باز پا به پا کرد. پرسید:
     تا آمدن مسافرهاتان باز بیام؟
-نه، دخترم. آنچه امروز گفتیم و دیدیم لبریزمان کرده. دست کم درمن، گنجای بیش ازاین نیست.
     پوست صاف و خوشاب چهره ی دختر نلرزید، رنگش به سرخی نزد، در خشم نشد. با لبخندی نرم، بی عشوه گری، پرسید:
     - می ترسید؟
     - ازتو نه، دخترم. تو مهربانی.
     بهاره آرام قدم برداشت. رفت. آذرپاد ازپی او در را بست.
***
     مسافران فرنگ بازگشتند. خانه رنگ وآهنگ پیشین خود رابازیافت. زرین تاج خانم، ازدیده و ندیده، چیزها داشت که در دیدو بازدید دوستان با آب وتاب حکایت کند:
-چه جاییه، آن جا! همه چی برای همه هست. انگار بهشت خدا.
     وآذرپاد می شنید ونرم نرمک لبخند می زد: " زن ساده دل!"
     تابستان به پایان رسید. درهای دانشکده ها باز شد. درخانه ی آذرپاد، نویسنده و مترجم نامبردار، دیدارهای عصرپنجشنبه ازنو رونق گرفت. جوانان می آمدند. می گفتند ومی شنید ند و، هریک فراخورخویش، بارمعنی می گرفتند ومی رفتند.
     زرین تاج به خشنودی ِ دل وجان پذیرایی می کرد وبیش ازپیش، به موقع وبا احتیاط، دربحث شرکت می جست. توجه به اوهم فزونی گرفته بود. آذرپاد دیر و کم لب به سخن می گشود؛ خسته می شد وهربار خود را بیش تر تهی گشته می یافت.
     " این جوان ها اینجا پی چه می گردند؟ خودشان سراپا جوشش اند، سراپا جنبش اند. همه ی تازه های زندگی را دم دست دارند... وباز می آیند. مگراین جاچی هست؟ خرت و پرت بازار کهنه فروش ها..."
     و به چشم آذرپاد، کهنه فروش خود اوبود.
     " بسه ، مرد! ببند در ِ این دکان را!"
     آذرپاد بهاره را به یاد می آورد، ماهی دریای لاجورد را. چه به سادگی راه به او نشان داده بود، - زدن به کوه ودشت وبیابان...
     اما درشصت وهفت هشت سالگی، فرسوده وتهی مانده، گریزی این چنین، رفتن به جست وجوی مرگ بود. آذرپاد می دانست وهراسی نداشت. این کار، حلقه ی خور وخواب و گمیز وآمیزاز گردن بازکردن بود؛ ازملال تیره ی مکررات آزاد شدن بود؛ خود رایافتن وخود را داشتن بود؛ خود را باختن بود. بازپسین گسستن و پیوستن بود... رهایی!
     و چنین شد که سپیده دمان یک روز پاییز، فرامرز شکوهی – آذرپاد، - از خانه بیرون رفت و دیگر هیچ کس از او نشانی نداد. -   
                
                                                            تهران- 24 تیرماه 1380

           

No comments:

Post a Comment