دیدمت
دیدمت
گوییا در آینه
یا در انبوه مه پاییز
دیدمت
در بیابانی سراب
باغ سبزی در پس دیوار
گوهری خفته به دامان صدف
دیدمت
با منت لبخند بود
و سخنهای خوش و رنگین
وآن نوازشها که با هر کس تو راست
دیدمت
چاهسار چشم تو
سرد و تاریک و ملال آموز
با لب خندان تو پنهان به جنگ
دیدمت
خود تو بودی وای من
همچنان بر کام دل اما
در نگاهت آشنایی مرده بود.—
دی ماه
۱۳۴۳
--------------
بهانه سازی
دل و دستم با توست
و نگاهم نیز
لیکن ای دوست توانی دانست
که سر بام کبوتر رود و باز آید
و به گلگشت تو را هم چون من
پای هر گل به تماشاست درنگ
دل و دستم با توست
و قدمها که به آهنگ تو برمیدارم
و تو ای همسفر من دیدی
سینهٔ دریا را
بادبانهای هزاران بندر
میخراشند و اثر پیدا نیست
دل و دستم با توست
و زبانم که به کام
تشنهٔ آب ز سرچشمهٔ نایافته است
و دو چشمم که بر این گنبد سبز
غیر خورشید که هست
اثر بوسهٔ خورشید دگر میجوید
دل و دستم با توست
با تو
و به جان شوق هزاران دیدار
و رهایی چو نسیم
و به مستی چو پرستو پرواز
و سرودی که ز دل میجوشد
و آشنایی که نفس ها را هست
و آشیانی که به هم ساختهایم
دل و دستم با توست
وآن نهال سر انگشت که پیوند زدیم
بنگر اکنون که چه سروی است بلند
و چه در سایهٔ انبوهش مرغ
آرمیده ست به ناز
ای مرا بستر گرم
و ترا من آغوش
دل و دستم با توست
دل و دستم با توست
خرداد ۱۳۴۴
------------
مهمانی که بردراست
آتشم افسرد
خانه خاموش است و من تنها
خوان نهاده چشم من بر در
هیچ کس اما نمیآید
*
خانه خاموش است و مرد رهگذر در کوچه میخواند
با سرود خویش تنها میرود آن مرد
و درون خانه تنها من
میروم میآیم از روزن به بیرون میکشم سر
دوست پیدا نیست
کوچه در شب حفرهٔ خالی است
چشم بر ظلمت درانده گوش می دارم من تنها
بر درخت خانهٔ همسایه مرغ شب کشد هوهو
برگ ها با باد میگویند آمد او
میجهم از جا
میروم تا در که بگشایم
ناگهان هر چیز لبریز از حضور دوست
و زبان گویان که اینک اوست
آه افسون خیال آرزومندم
ای سراب سوخته در آتش بی باوریهایم...
دست هشته بر کلون آرام
خشک بر جا ایستاده گوش میدارم
پس چرا بر در نمیکوبد درنگش چیست
دوست آیا نیست
و به دل میلغزد آن پتیارهٔ وسواس
شبروان در شهر بسیارند
هان مبادا در به روی فتنه بگشایم
خان و مان خود به باد آرم
دست مانده بر کلون سرد گویم کیست
کیستی گویم
ولی نای شب خاموش
جز به تکرار کلام ترس و تردیدم ندارد توش
اوه نه این
آن نیست
میهمان
غمگسار شام اندوهان
رستگاری بخش محرومان
نک مرا امشب
چو هر شب باز باید گشت
در پس آن روزن باریک
چشم بر ظلمت درانده
گوش بر آوای دور شهر خواب آلود
منتظر
مشتاق لرزان بر امید دلنواز خویش
خانهام در بسته بر آواره گردان شب تشویش
*
آتشم افسرد
ای دریغا روزگار من که تا هستم بدین وسواس
در شبی که دیر میپاید
هیچ کس دیگر نمیآید
۲۲/۵/۵۱
---------
No comments:
Post a Comment