محمود اعتمادزاده به آذین

محمود اعتمادزاده به آذین

اشعار 1341 - 42

ناگزیر

دریا سرآب  درد
هر موج لطمه‌ای است

ای مانده در کشاکش طوفان
تن را به خیره چند به هر رخنه می‌کشی

کشتی به قعر آب
دانی که رفتنی ست.—

فروردین ۱۳۴۱
---------------

رهگشا

خدا را ای بیابانگرد بیگاه است
فرود آ از سمند خسته‌ات  خورشید پنهان شد
سراب اهرمن بود آنچه دیدی از درخت و آب و آبادی
مران زین بیش  لختی گوش با من دار
در این بیراهه راهت هر کجا آغاز و پایان است
که از هر چارسو تا چشم می‌بیند بیابان است

مران زین دورتر ای مرد سودایی
که چشم دیو بیدار است و در دل آرزوی خواب
نگر تا گنج رؤیایت چه گونه رنگ می‌بازد به شام عمر
و نبض یادها چون سست می‌کوبد به تارجان
فرودآ اینت منزلگاه امنی در شب جاوید
که دانم رهزنت باشد فروغ ماه یا ناهید

هلا ای خوابگرد آسمان اندیش پا در گل
چه می‌جویی نشان بی نشان – سیمرغ  آب زندگی یا گوهر شب تاب
نگه کن دانه های دام مرگ است این   مشو در دام
مرو زین ره که بر هر خاکریزش استخوان رهروی روییده
 همچون بوته های خام 
چه پنداری که خضرت دستگیر آید چو افتادی
ویا چون چشم بستی کس به اشک از تو کند یادی

در آن وحشت سرای دشت  دیو شب چنین خواند به گوش مرد
و او را گرچه دل بر خویش سوزد زین فسون سستی نگیرد پای
چه باکم – گوید او – کوته شود در هر قدم راه دراز من
وگر مُردم  نشان دیگر است آیندگان را پیکر سردم
مرا با آن که این ره بسپرد پیوند جاوید است
که او خورشید روشن را به شام تیره من دیده‌ ست

به پایان می‌رسد شب اندک اندک بر بسیط خاک
نگه کن  در کران پیداست نقش رهرو بی باک.—

خرداد ۱۳۴۱ 
------------
پیوند
به یک کوچه
               دو خانه
                       هر دو کوچک
                                     هر دو در بسته
خموش و سرد و ساکن ایستاده رو به روی هم

در این یک   بیوه‌ای با کودکان خرد
--شکوفه های ترد شاخه‌ای تنها –
درون کارگاه تنگ
که می‌سوزد شقایق بر کهن بام گل‌اندودش
دو تا پشتش به روی چرخ می‌دوزد
برای تنگ دستان رخت نوروزی به مزدی کم

در آن یک دختری بیکس
-- درختی کال مانده میوهٔ بختش--
پسند نازنینان توانگر را
به سوسوی نویدی تلخ می‌ریزد
ز نوک سوزن پولاد
جهانی باغ و گل بر نسج ابریشم

دو تن بیگانه وش محروم  هر دو بسته‌ٔ تقدیر
دو تن خسته دل آزرده
چو کرم خفته در پیله
که بالی می‌تند پرواز فردا را
نشسته در پس دیوار تنهایی
نیاسوده ز رنج بارور یک دم

ولی هر بامداد و شام
از این خانه به آن خانه
فروغ خور به چشم شیشه‌های کور
پلی می‌افکند زرّین
و بی دانستهٔ هر یک
دهد پیوندشان با هم

به یک کوچه
              دو خانه
                      هر دو کوچک
                                     هر دو در بسته
به لبخندی غمین آرند سوی یکدگر سر خم.—

خرداد ۱۳۴۱ 
------------

شکست
به یاد مادرم 

پایان زرد روز
هُرم هوای داغ
اندوه لخت شام

تنهاست پهلوان
گردش همه سپاه
وین رزم آخر است

می‌کوشد او به جان
می‌پیچد او ز هول

می‌نالد او به درد
سست است پای بخت
بّرنده تیغ وقت
تازنده سرنوشت

آخر به راه عمر
بود آنچه خواست بود
زخمی دهن گشاد

وندر کران شب
پایی به گل نشست
آهی به لب فسرد.—

۲۱ مرداد ۱۳۴۲  
-----------

خلوتی خواهم
در سرای دل من
میهمانانند
که مرا خاطر زیشان به غم است

سالها شد که چو ابر
یا که دودی ز حریقی مانده
بر من و خانهٔ من
تیرگی می‌پاشند
و زانبوهی‌شان
روشنان شب را
نفسی با من پروای سخن گفتن نیست

خلوتی خواهم تنها من و من
و نسیمی از دور
که سبک آید و هم باز رود
و سکوت دل را
هم بدان دست که بر زلف سپیدار لب جوی کشد
بر بلورینه سکوت کهسار
پاره بردوزد

خلوتی خواهم
من در آن آینه دار دل خویش
و بدان تا جویم
آن فروغ خوش روز
که زمن گم شد یا خود بفسرد

خلوتی خواهم
صخره ای بی فریاد
سر برآورده از دامن موج

خلوتی خواهم
خلوتی خواهم افسوس
در سرای دل من
پایم از زحمت میهمانان نیست.—

آذر ۱۳۴۲
---------

No comments:

Post a Comment