محمود اعتمادزاده به آذین

محمود اعتمادزاده به آذین

یخچال برقی



یخچال برقی

       به لالایی ِاندیشه هایی خوشایند، پاهای مهندس هرمز ابراهیمی، خوش خوشک اورا به چهار راه ژاله- آب سردار رساند. ایستاد. به آمد و رفت مردم وماشین ها چشم دوخت.اما حواسش به آنها نبود. ازخود پرسید اینجا برای چه آمده است. اوکه می بایست اول کوچه ی سقا باشی به خانه عموجان سرهنگ ِهمسرش برود، چه شد که نرفت و ناخواسته سرازآب - سردار درآورد؟
     بیرون آمدنش ازخانه، آن روز جمعه صبح، به اصرار زنش مستانه بود که ازچندی پیش ازاومی خواست نزد عموجان سرهنگش برود واز او بخواهد سفارشش را به رئیس اداره اش بکند تا پیشنهاد ترفیعش را زودتر به وزارتخانه بدهد و ماموریت نان و آب داری هم برایش جور کند که گشایشی درزندگیش پیدا بشود. راستش، حقوق مهندسی هرمز ابراهیمی به هیچ جای مخارجش نمی رسید. رفت وآمد خانه اش زیاد بود. همیشه کسر می آورد. تا جایی که حتی کتاب هایی را که با خودش ازفرانسه آورده بود فروخت، با مقداری هم چشم روشنی های عروسی،- نقره و بلور و سرویس چینی، ازاین جورچیزها... چه لازم شان داشت؟ بعدها بهترش را می خرید.
       باری، او به قصد دیدارعموجان سرهنگ به راه افتاده بود و حالا   خودش رااینجا می دید، سر ِآب سردار. پرتی ِ حواس را می بینید؟ ناچار می بایست تا کوچه ی سقا باشی از راه رفته برگردد.
      درراه، ضمن وررفتن با پیامدهای خوش ِسفارش عموجان سرهنگ، خود به خود بازهمه جورفکر از مغزش می گذشت. حقوقش بیشترمی شد؛ به ماموریت اداری می رفت؛ به یاری بخت، یک قطعه از زمین های عباس آباد که به کارمندان "واجد شرایط ِ" آنچنانی واگذار می شد به او می رسید. ها، بله. هزارمترزمین با قسط بندی ناچیزماهانه به مدت پانزده سال، یعنی مفت. ابراهیمی ششصد مترش را می فروخت وبا پولش برای خودش و به دلخواه خودش خانه می ساخت، از مصیبت ِ کرایه نشینی خلاص می شد. ولی، بگذار ببینم، عجله برای چه؟ بازسه چهارسالی، پنج سالی، صبر می کرد می گذاشت زمین قیمتش بالا برود؛ بعد دستها را بالا می زد وبا پول خوبی که به دست می آمد خانه می ساخت، دوطبقه؛ پایین را خودشان می نشستند وبالا را اجاره می دادند، - یک خانواده ی نجیب ِ کم رفت وآمد وبی سروصدا ... فکرخوبی بود، مستانه حتما می پسندید. 
     در سرمستی ِ آینده ای چنین دلپسند، مهندس هرمز ابراهیمی رو به پایین ِ خیابان عین الدوله آن قدر رفت که از دهنه ی کوچه ی روحی هم گذشت. کمی دمغ شد و خنده اش گرفت: " بابا، حواست کجاست؟ حالا برگرد واین بار دیگر خوابت نبرد. عموجان سرهنگ می تواند بیرون پی  کاری برود ودستت دیگرآن روز به دامانش نرسد. آن وقت، جواب مستانه را که می دهد؟
     مستانه زن نازنینی است. مثل اوکم زن می توان جست. مهربان است، آرام جان ودل، با هوش وبا گذشت. تک تنها به همه کار ِخانه می رسد، با یک بچه ی پانزده ماهه، دختر، که به هزارسختی دندان درآورده وپیوسته بیماراست، پرستاری می خواهد. اینها همه به جای خود، اما اوتا بخواهی جاه طلب است. نه برای خودش، برای شوهروبه جای شوهر، جاه طلب است. به جان ودل می کوشد درزندگی هلش بدهد تا زودتربه جایی برسد: رئیس اداره، مدیرکل، وباز بالاتر. مگراوچه چیزش ازدیگران کمتراست؟ این رامستانه بارها به او گفته است. ولی، البته، او به ریش نمی گیرد. نمی خواهد به این دستاویز، با تن دادن به زد وبندهای سرسپردگی، به - دستبوس" کله گنده ها" برودتا به جرگه ی خودشان راهش بدهند وبگذارند اوهم ازخوان یغمای این کشور بی دروپیکر لقمه چربی درهوا بل بگیرد. این رفتنش هم، صبح روزجمعه، به دیدار عموجان سرهنگ تنها به خاطر مستانه بود. دلش را نمی توانست بشکند. نمی خواست پیشش مقصر جلوه کند واز لطف بی دریغش به شوهر بکاهد.
     ابراهیمی، درکلنجاربا این گونه فکرها، می رفت که یکی سلامش کرد. آقای پورجوادی بود، همسایه شان دربالا خانه نبش کوچه زارع نژاد، - مردی میانسال، خوش برخورد وخدمتگزار، کارمند شیروخورشید سرخ. زنش ودخترجوانش، نسترن، بامستانه دوست شده اند. گاه به دیدن هم می روند، ساعتی را به پرچانگی شیرین زنانه می گذرانند. کار ِاین دوستی کم کم به جایی رسیده است که اکنون، اگر درکار ِ خانه داری شان چیزی کم داشته باشند، بی رودربایستی ازهم می گیرند وبه وقتش برمی گردانند. گرچه راستش، مستانه کمتر، خیلی کمترو اما خانم پورجوادی که دست کم پنج شش سالی ازمرزچهل گذشته است وخوب می تواند جای مادرمستانه به شمارآید، چون در ِآپارتمان شان به طرف خانواده ی ابراهیمی بازمی شود، گاه که برای چیزی بیاید وکسی را نبیند، هرچه راکه می خواهد، - نمک، زغال، چای خشک، قند، پیاز، - ازآشپزخانه ی این طرف برمی دارد و فراموش نمی کند که هنگام رفتن دررا ازپشت ببندد. نه از بد گمانی، خدا نکند! عادتی است که برایش مانده. ولی مستانه، محال است چنین رفتاری را به خودش اجازه بدهد. می بیند وبه روی خودش نمی آورد. این همه را ازخانم پورجوادی نشانه ی یکرنگی اش می گیرد و تعارف می کند:
 "این جا هرچه هست به خودتان تعلق دارد."
     یکی ازاین روزها که خانم های همسایه آمده بودند احوالی بپرسند، به دیدن ِآن که ابراهیمی ها دراین گرمای تابستان یخچال برقی ندارند و باید ازسبزی فروش محل یخ بخرند، شب ازآقاشان، متصدی کارپردازی شیر- وخورشید، خواستند که یکی قسطی برای این بنده خداها که با بچه بیمارشان باید از گرما له له بزنند تهیه کند. او هم بی دردسر پذیرفت. وحالا پورجوادی، قدم زنان درکنار مهندس ابراهیمی، با زبانی که می گرفت و این یک به زحمت می توانست جلوخنده اش را بگیرد، می گفت که به خواست خدا یخچال را همین فردا می آرند. ساخت ایتالیاست، با مصرف بسیارکم برق. قسط ماهانه اش هم آن قدرها نیست: دویست تومان به مدت دوسال. سپس، رو به ابراهیمی نمود وپرسید:
     "براتان سنگین که نیست؟"
     ابراهیمی لبخند زد:
     "اوه، نه. به لطف شما، نه."
     شوهرمستانه خانم چنین گفت ودلش درجوش بود که ای بابا، ازکجا می خواهی بیاری؟
     آنها همین جور گپ زنان می رفتند و ابراهیمی یکباره خود را باز سر ِ همان چهارراه آب سردار دید. کفرش درآمد: "آخر، مرد، این هم شد کار؟ پس کی خواهی توانست عموجان سرهنگ را ببینی؟ مستانه منتظر است."
     آقای پورجوادی کارداشت. رفت واو برگشت. شتاب داشت. کم مانده بودکه بدود. سرِکوچه ی سقاباشی، سوزشی درخود دید. دیگرنمی توانست خودش را نگه بدارد. خانه عموجان نمی شد. دورازادب بود. خوشبختانه، همان روبرو مسجد بود. چهارنعل خودش را به آبریزگاه رساند و، ببخشید، آسایشی یافت. نفسی بلند کشید. دکمه شلوارش رامی بست وبیرون می آمد که مردی کوتاه ولاغر با لباده ی دراز وشال کمر ونیم قبضه ریش ِدومو، پا به پای ابراهیمی ازآنجا درآمد. با تعرضی نرم گفت:
     "شیرآب که دم ِ دست بود، آقا ..."
     ابراهیمی حیرت زده نگاهش کرد. آیا با او بود؟ پرسید:
     "شیر آب؟"
     "بله، آقا. بهتربود طهارت می کردید. سنت انبیاست. اطبا هم تاکید دارند."
     مردپا به پای اومی آمد وچنین می گفت. ابراهیمی، سخت برافروخته وگره برابرو کرده، پاسخ داد:
     "ازکجا می دانید که سنت را من به جا نیاورده ام؟ "
     "آخر، شما ایستاده بودید، آقا. دیدم تان."
     "واقعا؟ چشم تان روشن!"
     شوهرمستانه خانم که در ِخانه ی سرهنگ عموجان را دربیست قدمی می دید، ازخود بدر شده، از مسجد بیرون آمد. مرد درکنار او بود ومی لندید. ابراهیمی، مشت گره کرده ودندانها به هم فشرده، آماده گلاویزشدن بود. ولی باز خودداری کرد. نمی بایست کسی ازخانه بیرون بیاید وماجرا به گوش سرهنگ برسد. آبروریزی بود.
     درکوچه، بجزآن دو، کسی یافت نمی شد.مرد بیش ازآن پا سفت نکرد ورفت. شوهر مستانه خانم درچنان حالی نبود که درآرامش نزد سرهنگ عموجان حضوریابد. به تته پته می افتاد. بهتردید که درهمان کوچه سقا – باشی یکچند بی هدف برود تاحالش جا بیاید ... ونیامد. نرسیده به تقاطع حریرچیان، یکباره ایستاد. پرخاشگرانه ازخود پرسید، کجا می روی، مرد؟  برای چه می روی؟  برای چندرغاز درآمد اضافی که  برسد یا نرسد؟ گدایی است، مرد! ازخودت شرم نمی کنی؟ ...
     آشفته خاطر، سربه زیر، به خانه برگشت. مستانه پیش آمد. باشور انتظاری که برآورده اش می شمرد، پرسید:
     "عموجانم را دیدی، گفتی؟ چه گفت؟"
     ابراهیمی، با آن که تصمیم داشت محکم توروش بایستد، آهسته گفت:
     "ندیدمش. نرفتم."
     وارفته و درمانده، مستانه نگاهش کرد:
     " نرفتی؟ چرا؟ چه پیش آمد، چه شد؟ "
     "هیچ چی. همین جوری، دلم نیامد." – وابراهیمی، بریده بریده، در گفتاری کوتاه. آن سه باررفت و برگشت سربالا وسرپایین خیابان را برای
همسرش حکایت کرد؛ همچنین برخوردش را با آقای پورجوادی وداستان یخچال را. منتظر بود مستانه سرش داد بکشد، ازسختی ها و ناکامی های زندگی شان یاد بکند، اشک به چشم بیارد. اما نه. زن، درسکوتی غمزده، سرانجام گویی با خودش زمزمه کرد:
     "چه می شود کرد؟ زور که نیست."
     چه ازمغزش می گذشت؟ اشاره اش آیا به شوهربود؟ زن نازنین به این زبان آیا برای شوهرش عذر می تراشید؟ هرچه بود، اکنون نمی باید پی راه حل گشت. گفت:
     "نگاه کن، هرمز، یخچال را گفتی فردا می آرند. شوخی نیست. پولش راباید داد.هزینه ی باربری وانعام واین چیزهاش را، توکه نیستی، رفته ای اداره، من می دهم. ازخرج خانه می زنم. ولی حرف سر آن دویست تومان قسط اول هست که همین یکی دوروزه باید به پورجوادی پرداخت. آن را چه خواهی کرد؟ پای آبرو درمیان است."
    ومستانه، با سرزنشی برزبان نیامده به شوهرش چشم دوخت. ابراهیمی، درخود مچاله شده، لبخند زد:
    "ببینم. خودت دربساطت هیچ پس اندازی هست؟"
    "تو که خوب می دانی. من پس اندازم کجا بود؟ - و زن پلکها را چند باربه هم زد. درمانده بود. ابراهیمی، مهندس ِفرنگ رفته ی پشت میزنشین، دردل باخود گفت: "راست می گوید ... خودم باید فکری بکنم. چشمم چهارتا." – وپس ازیک دقیقه مکث، سربلند کرد و رو به همسرش نمود:
    "ببین، جانم. برادرم دارد. می روم ازاو قرض می کنم."
     مستانه رنگش پرید. هراسان گفت:
     "فکرنزولش را کرده ای؟ برادرت را که می شناسی ..."
     ابراهیمی تلخکامی اش را به شوخی برگزارکرد:
     "می شناسم. چه جورهم! ازنرخ برادرانه اش هم خبردارم." 
     زن، بالحنی طعنه آمیز که دل شوهر ازآن به درد آمد، تصریح کرد:
     "تومنی سه عباسی درماه، همان که ازخواهرت سوسن برای خرج درمان ِ راشی تیسم   rashitisme دخترش گرفت وچه قدر منت سرش گذاشت."
     "می دانم. یادآوری لازم نیست."
     مستانه به آرامی پیشنهاد کرد :
     "بهترنیست ازهمین عموجان سرهنگم بخواهیم؟ ازما که دریغ ندارد. نزول هم نمی خواهد." 
      خون به سر و روی شوهر دوید. به تندی گفت:
     "هرگز! هیچ کس ازکس و کارت نباید ازمشکل مان بو ببرد."
     مستانه هم تند شد:
     "برادرت چی؟ بوببرد، مانعی ندارد؟"
     آقای مهندس هرمز ابراهیمی با زبانی که جای چون و چرا نمی – گذاشت، گفت:
     "هرچه باشد ، اوازخودم است. دیگر سرکوفتم نمی زند. – و بی درنگ پی برد که حرف بیجایی زده است. خانواده ی مستانه درحق داماد فرنگ رفته شان هرگز سخن ناروایی نگفته بودند.
     مستانه، عاقلترازاو، خاموش ماند واو، سرافکنده، به اتاق خود رفت.
     دراتاق، با یادآوری تلخ ِ قسط های ماهانه ی یخچال که برای پرداختن پول  ِهمان ماه اولش درمانده بود، زندگی  گذشته اش به روشنی  پیش چشمش آمد، - بیست ونه سال تنگدستی وفشار و حسرت آنچه می خواست وبه دست نمی آورد، وبا این همه، سرفرازی ِ سرشت لجوجش که آرزوهایش را همه وعده به آینده می داد ... وآینده این بود، این، - مایه ی سرشکستگی ِهرچه فرنگ رفته وشرمندگی اش ازخود وازیگانه غمخوارش، مستانه، که بیم آن بود بارفتار نسنجیده اش اورا هم ازدست بدهد.
     هرمز ابراهیمی، درپنجمین دوره ی اعزام محصل به اروپا، برای رشته مهندسی معدن به فرانسه گسیل شده بود. پس از شش سال و اندی که در بحبوحه ی جوشش جوانی وسرگشتگی تن و جان کنجکاو ناخرسند، سپری گشت، درایران آن زمان نه درکار معدن که هنوز قوامی نیافته بود وسرمایه داران ِ کوچک ِ پراکنده جرات اقدام نداشتند، بل در یک محل ِاداری، به کار دفتری گماشته شد، - بیکاره ی پشت میز نشین.
     به زودی، بسیار زود، در اروپا جنگ درگرفت وگسترش یافت و دامنه اش به ایران کشیده شد. با هجوم روس و انگلیس ازشمال و جنوب و فرار شاه خودکامه، دستگاه دولت یکسره فرو پاشید، کشور درگرداب خودسری های پراکنده ی لجام گسیخته فرو رفت. فقر وخودفروشی و بیماری فراگیر، غارتگری و بیرحمی و شتاب دیوانه وار در همه گونه کامجویی، زندگی مردم را به تیره ترین رنگ درماندگی درآورد. هرمز ابراهیمی، فرزند یک خانواده ی بازرگان ورشکسته ی پاکباخته درسال های زیر و رویی انقلاب بلشویکی، نه سرمایه ای داشت که به کار زند و نه از پشتوانه ی حمایتی برخوردار بود که در پیمودن مراحل اداری به پیشش براند. ازاین رو، تماشاگر ِناتوانی ِ خود درآوردگاه زندگی و روی گردان از بدلگامی های روزگار، به گردش و خوشه چینی در گلزار ادب فارسی که همواره گرایشی نیرومند بدان داشت روی آورد. دراین میان هم، خود نیز گاه چیزکی گسیخته و کوتاه می نوشت یا ترجمه می کرد و در گوشه ای می نهاد. سپس هم، در وسواس بازبینی های مکرر، بی هیچ افسوس پاره شان میکرد.هرچه بود، زندگی نیمه جانی داشت ومی گذشت. بااین همه، درگریز ازپریشانی ِ بی سرانجام اوضاع، ولی خرسند ازوقت گذرانی آرامبخش خویش، با دختری ازبستگان دورخود، مستانه، پیوند همسری بست، هردو تنگد ست آبرومند، ازآن گروه مردم که با سیلی روی خود را سرخ وامی نمایند.
     آن روز، مهندس ابراهیمی، سرخورده وتنها دراتاق، بایادآوری ناکامی- های گذشته وحال، واعتراف به ناگزیری وام از برادر مهربان با نزول ِ تومانی سه عباسی که نرخ ثابت اوبود، دریافت که دیگر می باید به جد دست به کارشد ودرآمدی بیش ازحقوق اداری به دست آورد. چه کاری؟ درها ازهمه سو به روی او بسته بود. و آن ازپایبندی اش به پاکی دست و دل ِ خود بود که نمی گذاشت درغارتگری ِ فراگیر ِهمگانی به خدمت خداوندان زرو زور درآید. آن روزجمعه هم بازهمان وسواس بود که بی چندان آگاهی ِ وی سه بار او را از برابر خانه ی عموجان سرهنگ زنش گذراند و نگذاشت که برود و پیشش گردن کج کند. ولی اکنون دیگرکاردش به استخوان رسیده بود ومی بایست، اگرنه شرکت مستقیم دربهره کشی از کار دیگران، خود به نوعی کار مزدوری تن دهد. وآن، برای کسی مانند او، بهتر ازهرچیز ترجمه ی برخی شاهکارهای ادبیات اروپایی بود برای ناشران، - کاری به انتخاب خود که می توانست آزاد و ازسر فراغت در خانه ی خود انجام دهد.
     وچنین شد که یخچال برقی، طلایه دار ِزور آور ِماشین های خانگی که فیروزمندانه درکار درهم شکستن ِ ساختار زندگی ِسنتی ِایران بودند، مهندس ِ بیکارمانده، هرمز ابراهیمی را، درضمن، به بیل زنی درکشتزار ادب ناگزیر ساخت. و شد آنچه شد. –

                                                    10 شهریور 1381

No comments:

Post a Comment