محمود اعتمادزاده به آذین

محمود اعتمادزاده به آذین

بازگشت


بازگشت

     مرا نشناخت. در را به رویم بست. دخترخودم، گوهرتاج. حالا، پس ازبیست وهفت سال، دیگر زن جاافتاده ای بود، هنوزتااندازه ای جوان، باچشم های بلوطی، صورت گرد، به رنگ سبزه ی روشن، مات. ابروی درهم کشیده و صدای بلند ِ خراش دارش که درگوشم زنگ زد، چیزی ازناسازگاری مادرداشت. گفتم :
     - منم، گوهرجان، پدرت...
     با بد گمانی نگاهم کرد :
     -عوضی گرفته اید، آقا. من گوهر نیستم. بیست سال پیش، براش ختم گذاشتیم وگذشت.
     در را بست. من ماندم، گیج بودم. خوب شناخته بودمش، به خال سیاه ودرشت زیرلبش. دخترم بود. چه شد که جام نیاورد؟ گرچه، پس ازآن همه سال، می بایست احتمال داد که نشناسدم. آن شب که من در سراسیمگی ام خانه و خانواده ام را، شهر و دیارم را، گذاشتم و دررفتم، او تازه یازده سالش بود. چه جور می – توانست، درنقش پیر و فرسوده ی امروزی ام، آن راکه دربچگی دیده بود بشناسد؟ وباز یک چیزدیگر. شایدهم مراشناخت ونخواست. باخودش گفت: " چه لازم که پدر بدانمش و راهش بدهم، بیاد توخانه، آقا بالاسرمان بشه، امرونهی ِمون بکنه؟"، ولی، نه. دختر، هرچه باشد، هرگز پدرش را بیگانه نمی شمارد، از او رو نمی گرداند. لابد اشتباهی درکار بوده. کجا؟ کدام؟ کوچه که همان کوچه بود. خانه هم همان خانه؛ در و دیوارش کهنه و خاک گرفته، ولی همان کوچه که همان کوچه بود؛ اجاره اش داده بودند، یا فروخته بودندش، ازکجا بدانم؟ باید به پرسم. بله، از خودش می پرسم. اما، اول باید یقین کنم که اشتباهی درکارنبوده، کوچه را درست آمده ام. از یکی که می گذشت پرسیدم:
    - ببخشید، آقا، این کوچه اسمش چیه؟
     - شهید عباس عسگری.
     نه. برام هیچ آشنا نبود. همچو چیزی ما نداشتیم. ازنو پرسیدم:
     - هرگز اسم دیگری داشته؟
     - پیشترها، کوچه ی سررشته دار می گفتند.
     دلم انگار پرکشید. ها، همین، خودشه! پس باید خبر ِ زن و بچه ام راهمین جا ازاهل همین خانه بگیرم. هرچه باداباد گفتم وباز در زدم. آمد وتا مرا دید اخمش توهم رفت. زرنگی کردم وپیش ازآن که دهن به اعتراض باز کند، زود گفتم:
-     اینجا راشما اجاره کرده اید یاخریده اید؟ می دانید، من پی مالک قبلی این خانه می گردم، و نام خودم را گفتم و افزودم: سالها پیش، زن و بچه اش را گذاشت و رفت، دیگرهم خبری ازش نشد. سراغ خانواده اش را کجا می توانم بگیرم؟
     لرزش تردیدی در نگاهش خواندم. پس ازثانیه ای، بی حوصله گفت:
-     چه می دانم، آقا؟ از کجا بدانم؟
     و خواست در را ببندد، به التماس گفتم :
-     خواهش می کنم. دانستنش برام حیاتی است. یک پرسشی از مادرتان... شاید بدانند.
     مادرم مرده، آقا. اینجا، من خودمم و دوتا یتیم هام.
     و در را زود بست و رفت. صدای تند و تلخش توگوشم بود. باخودم گفتم تنهاست با دوتا بچه ی یتیم، بهش سخت می گذرد، حق دارد کج خلق باشد. ولی ببینم، عجیب است. وقتی که من از خانه و خانمان آواره می شدم، گوهر دختر نو- رس ِ بانمکی بود. آن جور نبود که بگذارند ش درخانه بماند و بترشد. براش زود خواستگار می آمد. خوب، اگرهم او  پنج شش سال پس از رفتنم شوهرکرده باشد، بچه هاش دیگرباید بیست ساله یاکمی بیشتر باشند. ولی او گفته بود یتیم هام. این یعنی بچه های کم سال که او باید با زحمت بزرگ شان کند. پس، به حساب عقل، گوهر می بایست بیش از یک شوهرکرده باشد، واین شوهر دومی است که تازگی ها مرده و بادو سر یتیم تنهاش گذاشته. اما که بوده این یکی، چه کاره بوده، وقت مردن چیزی برای خانواده اش گذاشته که دست شان پیش کس وناکس دراز نباشد؟ وحالا، این زن،- دخترم،- زندگی خودش وبچه ها ش چه جوری می گذرد، از کجا؟ پرسشی بی پاسخ که دغدغه اش بردلم سنگینی کرد. دراین میان هم من،- پیرنادارازکارافتاده،- چه می شدم؟ چه چاره داشتم؟ آیامی توانستم، به اسم این که پدرهستم و این خانه مال من است، جل و پلاسم را اینجا پهن کنم و سربار دخترم بشوم؟ آیا انصاف بود؟ چه کنم، خدایا !
     کنار در ِ بسته ی خانه، پشت به دیوار، روی خاک نشستم. باید بیشتر فکرکنم، چاره ای بجویم. اما فکرم بی آن که بخواهم، مرابه گذشته برد، به آن که درجوانی بودم، به آن شب لعنتی که درقماربا حریفی حرفم شد وسرهیچ و پوچ باهم گلاویز شدیم. باخته بود و فحشی برخورنده به همه داد که من اختصاصا" رو به خودم گرفتم و جوشی شدم.
     آن شب من عجیب سرشانس بودم . جیب هام پراسکناس ریزو درشت شده بود. اما آن بدبخت پشت سرهم بد می آورد، باخت روی باخت. اخم کرده و بر- افروخته، از لجش هربار داو را بالا می برد و فایده نداشت، بیشتر فرو می رفت.
     در دور تازۀ بازی، یکی به اش گفت:
-         اول، پولت را روکن، با دست خالی، بازی نمی شه.
     واو نداشت. از پهلو دستیش که باهم رفیق و دمخور بودند قرض خواست. از راه خیرخواهی، نداد. من دلم سوخت. یک مشت اسکناس درآوردم و بهش دادم. با چه حرصی گرفت، دستش می لرزید. بازی کردیم. باز همه را باخت.      
پولهایم راجمع کردم و بلند شدم. گفتم:
-     برای امشب مان، دیگر بسه. تو خانه هامان، منتظرند.
     حرفم درست تمام نشده، مثل اسفند روی آتش ازجا جست. پرخاش کرد و پیش آمد وفحش داد، فحش خواهرومادر. خیلی بهم برخورد. زدمش، یک سیلی جانانه، و افتادیم به جان هم. دیگر مشت و لگد بود که باهزار بد و بیراه حواله ی هم می کردیم. آن های دیگر ایستاده بودند و تماشا می کردند. براشان تفریحی بود که ببینند برنده که خواهد شد. کمی که گذشت، آن رفیق دمخورش، گمانم برادرزنش، آمد میان که ازهم جدامان کند. اما نمی دانم چه شد، شایدهم حریفم سرش رادزدید، مشتم خورد به گیجگاه آن بیچاره ی میانجی. درازبه دراز افتاد، نفسش پاک برید. همه سراسیمه شدیم، به خصوص من. دیدی؟ حالامن بمانم؟ دربرم؟ دنبالم می کنند سر وکارم با پلیس می افتد، دادگاهی می شوم. باید بروم زندان آب خنک بخورم. چند سال، خدامی داند. باخودم در کلنجار بودم. اما، وقتی دیدم همه خم شده اند ببینند چه شده، چه باید کرد، من بی سروصدا جیم شدم وخودم را به دو رساندم خانه. به زنم که غرمی زد وسوال پیچم می کرد، شکسته بسته چیزی گفتم:               
     بله، بدبخت شدم. خون کردم. کار شیطان بود، به خدا نمی خواستم. چاره ندارم. باید چند روزی، دوسه هفته ای، یک جا پنهان بشوم. شماهم که میان دنبالم، سبیل چند نفری را چرب می کنید. آب ها که ازآسیاب افتاد، برمی گردم.
     البته، حرفی بود که می زدم. کار بیشترازاینها بیخ داشت. یارو مرده بود، با مشتی که من زده بودم. هرچه بود، خرجی دوسه ماه خانه را دادم به زنم، کلید مجری ِآهنی ِطلا وکاغذها واسنادم راگذاشتم تو جیبم و دررفتم. و سرنوشت مرا برد و برد، شهر به شهر، سال به سال هرچه دورتر، تنها تر، گمنام تر. وآن وقت، چه بگویم که چه کشیدم؟ رشته ی درازترس ها، بدبختی ها، خواری ها، دربدری ها...
     حالاهم، آخرش، اینجاهستم، درشهرخودم، ناشناخته وفراموش شده، پای دیوار خانه ام که درش برویم باز نمی شود. کاری هم نمی توانم بکنم. باهراعتراضی، هرداد و فریادی، خودم را لو می دهم؛ سرم می ریزند و تحویل پلیسم می دهند. نه، جانم، نه. همین جا می مانم، جلوچشم مردم، توکوچه، پشت به دیوارخانه. شاید گوهر برای کاری بیرون بیاید و ببیندم، دلش بسوزد، راهم بدهد...ای بابا،همه اش خواب وخیال... خودت که می بینی. دربسته است و بسته می ماند.
     دلم راستی به درد آمد. پلک هایم به خارش افتاد. اما چشمم ترنشد. سال ها می گذشت که چشمه ی اشکم خشک شده بود .
     نزدیک ظهر، بچه های دبستان ِ دم دهانه ی کوچه بیرون زدند و، باخنده و جیغ و داد وسربه سرهم گذاشتن ودنبال هم دویدن، از مقابلم گذشتند. حتا یکی شان نگاهش به من نیفتاد. انگار من نبودم. در دوسه دقیقه هم به هوای خودشان رفتند و کوچه ازهیاهوافتاد. به زودی بوی غذاهایی که درخانه ها برای ناهارکشیده می- شد، درهوا پیچید. دلم بی اختیار مالش رفت. گرسنگی مراازحال می برد. این ور، آن ورچشم گرداندم، به امید آن که شاید دری بازشود و زنی، جوانکی، کاسه ای آش به دست به سراغم بیاید. ولی، افسوس! انتظار بیهوده، امید ِ بی حاصل...
     گربه ی درشت سیاه وسفیدی، بی اعتنا به عالم وآدم، ازپهنای کوچه به طرف دیگر رفت. شکم گنده اش به آهنگ قدم هایی که برمی داشت به نرمی نوسان می- کرد. پیدا بود که غذای سیری خورده. خوش به حالش! وسوسه شدم که بروم و از خانه ای غیرازخانه ی خودم که درش به رویم بازنمی شد، چیزی خوردنی گدایی کنم. نتوانستم. ازخودم شرم کردم. سرم رابه د یوارتکیه دادم و چشم هایم را بستم، که خوابم ببرد و فریاد شکم گرسنه ام را نشنوم.
     میان خواب و بیداری، دوبار حس کردم که در ِخانه نیمه بازمی شود و یکی بی صدا نگاهم می کند. ازنومیدی ام، سربرنگرداندم که درست ببینم. نیم ساعتی یا شاید ساعتی گذشت. این بار دررا بی پروا بازکرد. زن چادربه سری، دخترم؟- بیرون آمد وقدم برداشت که برود، ولی چشمش، گویا ناخواسته، به من افتاد. ایستاد. گفت:
     - واه! هنوز که اینجا بست نشسته ای، پیرمرد؟ چه می خواهی؟ چرا نمی ری پی کارت؟
     - کجا برم، دختر؟ خانه ی خودم است. نمی دانم چرا راهم نمی دهی. من پدرتم.
     - هذیان میگی پیرمرد. گمانم ازگشنگی ات است.
     - ها، دختر. گرسنه ام، خیلی.
     - این قدر دختر دختر نگو، دلم به هم می خوره. اگرقول بدهی بری ازاینجا، برات غذا می آورم. می خوریش و می ری به امان خدا.
     - کجا برم، دختر؟ کجا دارم برم؟
     - خود دانی. بخوروازاینجا برو. دیگرنبینمت.
     زن، دخترم، رفت وفراموش نکرد کلون در را پشت سرش ببند د. پس از کمی، با یک بشقاب چلوخورش سبزی ویک کاسه آب آمد وبالای سرم ایستاد که بخورم وگورم را گم کنم. باشد، چه باک؟ گرفتم و گفتم:
     - دستت درد نکنه، دختر، زنده ام کردی.
     - بازکه گفتی، دختر. چند بار بگم، نیستم.
     همان جور که، سر به زیر تند تند می خوردم گفتم:
     - بگو نمی خواهی باشی. لابد پیش خودت دلیلی داری...
     اخم کرده، پرید تو حرفم:
     - دلیل می خوام چه کنم؟ نیستم، همین.
     سربلند کردم و تو چشمش زل زدم، گفتم:
     - بخوای، نخوای، هستی، گوهرتاج خودم. مادرت، یادم می آید، براش توتاجماه بودی، تاجی صدات می کرد.
     وارفت و ماند چه بگوید. نشانی را درست می دید، ولی باز نمی خواست سپر بیندازد.
     - راست بگو، پیرمرد. این را ازکه شنیدی، حالا آمده ای خودت را پدرم جا- بزنی؟
آرام نگاهش کردم و در نگاهم درد بود و سرزنش بود. گفتم:
     - پدرت منم، دختر. خیلی دیرکرده ام، ولی دیگرآمده ام. می بینی.
همچنان برنا باوری اش اصرارداشت. دست کردم زیر پیرهنم و، از کیسه ی پارچه ای کوچکی که به گردنم آویخته بود، کلید مجری ِ آهنی را درآوردم نشانش دادم:
     - ببین، این کلید آن مجری آهنی است که، اگرنشکسته باشید و دورش نینداخته باشید، باید هنوز پیشت باشد. درست می گم؟
 جوابم نداد. به فکر فرو رفت. پس ازیکی دو دقیقه، سر بلند کرد، گفت:
     - باید امتحان بکنم. و دست درازکرد: بده اش من، برم ببینم.
 همین خود اعتراف بود به این که درخانه یک مجری هست. اما ازاین که بگذریم، خوشم آمد که دیدم دخترم دیرباور و احتیاط کار است. ولی من هم نمی توانستم احتیاطم را ازدست بدهم. گفتم:
     - زرنگی نکن، دختر. باهم می ریم تو، امتحان می کنیم.
     پوزخند زد:
     - آمدیم ادعات غلط بود وتوباز جاخوش کردی، نخواستی بیروت بری؟
     - کافی است بری کلانتری، لوم بدهی. همین نزدیکی هاست، گمانم.
  می دید پر بیراه نمی گم. ولی باز دودل بود. گفت: 
      - قول می دهی که پات را گذاشتی، نخوای کلک بزنی؟
     - هرقولی که دلت بخواد. خاطرجمع باش.
     - خوب، به امید خدا، بیا.
     بلند شدم و خودم را تکاندم و، به دنبال گوهرتاج، ازدرتو رفتم. کلون در را خوب بست و به راه افتادیم. حیاط همان بود، اما درخت هایش یکسرکم شده بود: تنها یک چنار ویک کاج، هردو بلند و تناور، دورازهم، اما باغچه پاک لخت، دریغ از یک بوته گل سرخ! دلم گرفت.
     از پله ها بالا رفتیم. ایوان باریک وتا اندازه ای دراز، با دوستون و سرستون گچبری. در اتاق، روی زمین کنار دیوار، بچه ها خوابیده بودند، دوتا دختر سه ساله وپنج ساله. مرا به پستوی اتاق برد که در آن چندین تشک ولحاف وپتو روی هم تلمبار شده بود.
     دست برد واز پشت رختخواب ها مجری آهنی را بیرون کشید. شناختم. همان که ازپدرم به من رسیده بود.
     نشستم ودست به کار شدم. به زحمتی، با فشاربریک فنرپنهانی که می دانستم، درپوش قفل را پراندم و کلید را دوبار به زور در جا کلیدی چرخاندم. آخرش،  جرینگ جرینگ باز شد. در ِمجری رابالا زدم وچشمم از اشک ترشد. همه چیزش دست نخورده بود. آن چهارتا قوطی کوچک با روپوش مخمل سرخ، انگشتری های زمرد وفیروزه والماس، یک جفت گوشواره ی یاقوت، یک سینه ریز طلا، بایک بسته ی بزرگ نامه و سند وقباله ی نکاح، چندین قطعه ی خوشنویسی، و ازآن میان، صفحه ی تذهیب شده ی یک حکایت گلستان به خط شکسته نستعلیق: "بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد..." و حکمت ِ پنهان داشتن ِ ضرر، " تا مصیبت دو نشود، یکی نقصان مایه ودیگر شماتت همسایه"، وباز دومینیاتورسیاه قلم، کار مکتب شیراز، یک منظرۀ طوفان نوح کارهند، وهمچنین سکه های نقرۀ ازرواج افتاده، به اندازۀ یکصد وشصت هفتاد تومان ... همه آن جا  بود، یادگار دو سه نسل پیش ازمن. و من آنجا، با دخترم که کنارم نشسته بود و به درون مجری زل می زد، خودم را پس از سال ها گم بودگی وبی ریشگی ِغربت، در نیاکان درگذشته ام باز می یافتم. آن ها را درخودم داشتم، از آن ها نیرو می گرفتم و سرانجام به چیزی از ایمنی می رسیدم. رو به گوهر کردم وگفتم:
     - می بینی؟ برای خودش گنجی است. همه اش مال تو، برای زحمتی که خواهی کشید. این هم کلیدش، بگیر.
     نگاهم کرد وسربه زیر آورد، - شاید ازشرم رفتاری که با پدر داشته بود. با این همه، کلید را بی آن که چیزی بگوید گرفت. پرسیدم:
     - حالا باورت شد که من پدرتم؟
     وانتظار جوابی روشن و راست از او داشتم. اما حیرتزده شنیدم که گفت:
     - کاش مادر زنده بود!
     و درنگاهی که هم زمان به من انداخت، رنگ پرسشی دیدم. به خود آمدم و زود گفتم:
     - ها، دختر. کاش مادرت آفاق زنده بود.
     به شنیدن نام آفاق، برای نخستین بارچهره ی دخترم را شکفته دیدم. اینک پدرش را پدر می شناخت، به درستی، بی دروغ و دغل. دیگرهم معطل نشد. در ِ مجری را پایین کشید و به چابکی کلیدش کرد و سراندش پشت رخت خواب ها. واینک نوبت گند زدایی تن و تن پوش غربتی ام بود. مثل مادر خدا بیامرزش ، با تحکم گفت:
     - اینجا ما آب گرم داریم. می برمتان حمام، خودتان را خوب می شویید. این ژنده پاره های چرک خاک آلود راهم می اندازید دور، آبروریزی است.
     با وحشت پرسیدم:
     - آن وقت چه بپوشم؟ من تنها همین ها را که تنم هست دارم.
     سراپا وراندازم کرد. آن جورلاغر و تکیده که من بودم، لباس هرمرد میانسالی برازنده ِ تنم بود. گفت و جای چون وچرا نگذاشت:
     - لباس مردانه، اندازه ی خودتان، توگنجه هست. می دهم، موقتا" می پوشید.
     پی بردم که رخت شوهر مرحومش را برایم درنظر گرفته است. به دلم نمی- نشست. ولی چاره نبود. موبه موبه دستورش عمل کردم. شدم آقای خانه ی دخترم و دو نوه ی شیرینم، آذر ونسرین، هردو خوشگل و بازیگوش که وقت و بی وقت از سروکولم بالا می رفتند. آن دلهره ی پیگرد پلیس هم که بیست وهفت سال پیش آوارۀ جهانم کرده بود یکسره ازمیان رفت. حریف قمار آن شبم ازضربه ی سنگین مشتم که به گیجگاهش خورد، نمرده بود. کسی را من نکشته بودم...

م. ا. به آذین

                                                             تهران /10 دیماه 1380

No comments:

Post a Comment